به قول یکی از این سایت ها یک درام فلسفیِ میخکوب کننده ؟ اصلن نمیتونم نامی براش انتخاب کنم !باور کنید در هیچ ژانری نمیشه چپوند و برچسب زد بهش .
الان و همین لحظه بعد تموم شدنش میتونم بگم اُ مای گاش !جیزززز و ده بار بکوبم تو سر و صورتم تا مطمئن بشم همچین فیلمی در جهان ساخته شده و من دیدمش ! خدای من به هیچ وجه نمیتونم هضم کنم این حد از خوب بودن همه چیز کنار هم رو !
تدوین م فیلم اولین چیزیه که قطعن ستایشش میکنید.فیلم برداری مافوق سرعت و جذاب فیلم هم قطعن همینطوره . از کیانو ریورز نگم که همه دنیا میدونن هیز مای بست اَکتر! آل پاچینو؟ لازمه توضیحی بدم اصلن؟با اون خنده هاش انگار خود شیطانه لعنتیِ جذاب. به قول یکی از رفقا اسم آقامون آل پاچینو که در فیلمی باشه دهان ها از همان ابتدا دوخته میشوند:))
تقریبن میتونم با اطمینان بگم در مورد (هر )دیالوگ بخش دوم فیلم میشه یه کتاب مفصل نوشت !! در این حد پرمغز بود این فیلم.
خودخواهی یا همون چیزی که آل پاچینو گفت (غرور) تنها نقطه ضعف ما آدماست . میدونین حتی با گفتن این جملات شعارگونه ی حال بهم زن هنوز اوضاع خیلی هامون همینه . در مکالمات روزمره در برخوردها در حرکاتمون در اشاراتمون! گندمون بزنن هنوز مغرور و پر ادعاییم و همه چی بلد .ما چمونه؟دقیقن این موقع ها یاد اون تیکه از شعر فروغ میوفتم "دنیای کرم و کثافط و مرض " شاید اسپویل فیلم همین باشه تمامش همین .
فیلم طولانی ای محسوب میشه و من بینش یه رفرش داشتم چون حدس میزدم باید بخش دوم بتره و همینطور هم شد .
دلم نمیاد اصلن بیشتر از این چیزی بگم .جدای از این که خوابم میاد و فقط میتونم بگم چقدر خوشحالم چقدر خوشبختم که دیدمش و چقدر دلم میخواد این فیلم رو باز هم ببینم .چون بعد تموم شدنش قطعن شما هم به این نتیجه میرسید که با یه بار دیدن همه چیز جانیوفتاده.
راه را نمیدیدم ، یکسره به جلو و پایین خیره شده بودم، دلم میخواست همه جا ساکت باشد و صدای رعد و برق بپیچد توی گوش هایم شبیه راک! یا هر چیزی که گوپس گوپس است ، هرچیزِ گوپس گوپسی که وقتی بپیچد تو گوش هایت حالت را جا میاورد، سردم بود ،توی تنم بیشتر از همیشه لرز داشتم ،همه تند از کنارم رد میشدند بلند میخندیدند کشیده راه میرفتند دست هایشان از شدت هیجان میرقصید! همه میرفتند انقلاب!
میتوانستم حس کنم انقلاب امشب سنگین میشود ، امشب توی شکمش هزار هزار قصه و خاطره حل میشود ، به موهایش صمیمیت گره میخورد ، توی دست هایش عشق گرم میشود! آه خدای من امشب انقلاب باید دیدنی باشد.
سین میگوید "کمتر بپر بالا و پایین دختر چرا تمامی نداری تو" و دلم میخواست بعد از حرف هایش میتوانستم بدوم بروم بیرون توی یک ساختمان خیلی خاکستری ، توی یک ساختمان خیلی بلند ،از این نصفه و نیمه ها، بعد روی یک صندلیِ کجو کوله که شب قبل قصه های قشنگی دیده مینشستم، دلم میخواست طبقه هشتم بود ، بیرون را میشد گشاد و بزرگ دید زد، دلم میخواست تا ابد ساکت زُل میزدم به باران ، به صدای خیس و چسبانش، به لرز ها و موبه تن سیخ شدن هایم ، دلم میخواست بفهمانم به سین من اگر حالم خوب است اگر میخندم اگر دلم میخواهد هزار بار این پله ها را بروم بالا و پایین دلیل دارد ، میخواهم کَنده شوم ، از گذشته کنده شوم ، از خاکستری و خنثی بودن آن ثانیه ها کنده شوم ، دلم میخواست بگویم من بلدم تا هزار سال سکوت کنم ، لب بخشکانم ، هرشب چشم تَر کنم ، آه بکشم حتی! ولی نمیخواهم سین ، دلم نمیخواهد سین ،من دیگر آن آدم نیستم سین ، من دیگر غم نیستم سین .
آه خدای من امشب اسم تهران را گذاشتم "زیبای تب دار" هی راست میروم ، چپ میروم ، دورش میگردم ، قربان صدقه اش میروم ،و هی میگویم چقدر ناز شدی امشب زیبای تب دار. چقدر دلربا شدی امشب زیبای تب دار.
- آدم وقتی میبازه وقتی شکستش میدن وقتی کم میاره چه شکلیه ؟
+(-)شبیه شاخای گوزن شمالی
- منظورت چیه
+(-)شاخای گوزن شمالی قبل زمستون میوفته و تو بهار شاخایی که رشد میکنه محکم تر و قوی تر از قبلیه
- یعنی داری میگی
+(-)دارم میگم آدم اون موقع نمیدونه تو زمستونه ،زهرا جانم دارم میگم قرار نیست بمونی ، بشینی پشت پنجره به امید اینکه همه چیز همونی بشه که تو میخوای ، قرار نیست مرکز دنیاتو دودستی بچسبی و نفهمی دنیا فقط یه وجب جای کوچیکی نیست که تورو درمونده کرده، آدما فقط اونایی نیستن که عذابت میدن که ناامیدت کردن ، کلی جا هست که قراره درموندت کنه ، کلی آدم که قراره" نه نمیشه" بپاشن به صورتت، کلی اتفاق مونده که هنوز عذابت نداده
- یعنی
+(-)یعنی ازت میخوام دووم بیاری تا بهارت برسه دختر، ازت میخوام مشتتو آماده کنی که با همه دنیا قراره مچ بندازی ، اینا یعنی ازت میخوام بدونی، بفهمی و یاد بگیری تو مسیرت کلی عوارضیِ گرونه ، کلی پیچ و مه و سنگ و مانع جلوت قراره قد علم کنه، قراره سنگا بخورن به شیشه ماشینت و بشکنه قراره با شیشه های شکسته ادامه بدی ، میفهمی ؟
- فکر میکنی از پسش برمیام؟
+(-) همین که نگفتی میترسی یعنی بزرگ شدی یعنی از پسش برمیای یعنی بهار نزدیکه دختر
سی مرداد توی سالنامه ام نوشته بودم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایانْ دِگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
حالا امروز آهنگش را خیلی اتفاقی شنیدم.
فروغی که به من زندگی داد.
بماند برای عشقم به تو ای فروغ فرخزاد که حال من بودی همیشه
بعد کارام رفتم سمت میوه و تره بار ، از غرفه سبزیجات که دراومدم به سمت غرفه میوه و کماکان که هندزفری تو گوشم بود متوجه هم قدم شدن شخصی شدم کنارم. صدا زد
+ خانوم، ببخشید خانوم
هندزفری رو دراوردم و چیزی نگفتم که یعنی بگو کارتو هزارتا کار دارم
+ اِ ببخشید من ازتون خوشم اومده میخواستم اگر امکانش هست باهم اشنا بشیم
من؟ دقیقن دونقطه خط با اون قرمزی چشام که کاملن حسش میکردم ، تو این موقعیتا نمیفهمم چرا باید ادما از یه فرد رندم تو خیابون خوششون بیاد! چطوری؟ بعد جوابم بهش فکر میکردم که اگه من پسر بودم عمرن به یه دختر بدون میکاپِ:)) لِه و پنچر و وارفته که از خستگی شونه هاش شُل شده و به زور بسته ها رو حمل میکنه ، حال نداره روبروشو ببینه حتی پیشنهاد آشنایی بدم ، چی شد؟ خوب من معمولن تو این لحظه ها خیلی ریلکس میگم " با کسی رابطه دارم" یعنی واقعن چاره ای نیست! دلم میخواد بگم " چته ؟حالت خوشه ؟ تو اصن با چه عقلی اخه. خیلی جمله های دیگه خلاصه. ناراحت نمیشم فقط درکی ندارم وقتی کسی نمیشناسه منو در حد خیلی حتی ابتدایی و همچین پیشنهادی اونم تو خیابون بده! راستش اصلن نمیفهمم حتی اگر همچین کاری فهمی توش باشه .
خلاصه که قرار بود چیزای دیگه ای بگم این یکی چون عجیب بودنش برام بیشتر بود گفتم ثبت بشه
بیرون را نگاه میکنم ، همیشه شب برایم قصه اش قشنگ تر بوده، احساسات آدم ها نزدیک تر بوده، شب ها میشود زد بیرون و گریه کرد ، هر چه تاریک تر دل پر خون تر . تا ادامه ها میتوانی خودت را خالی کنی .
بیرون را نگاه میکنم ، نور و حرکت
فرهاد تو گوش هایم میخواند
عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لبای بسته فریاد میکنه
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
چک
چک
چک
امروز مثل جمعه بود، دلتنگ ، دور و دراز ، پر اضطراب ، تنها و ضعیف!
سعی کردم خوب پیش برود ولی وزنه ی بیهودگی اش بیشتر و سنگین تر بود . امروز روز گلایه بود ، ناراحتی ، غم و غصه . قرار نیست که همیشه خوش بگذرد؟ چرا اتفاقن قرار است . این قرار چطور بهم میخورد؟ خیلی ساده ! دلم نمیخواهد فاکتورهای کلیشه ای " بی درکی" "بی شعوری" نمیخواهم برچسب " نفهمی" انگِ " بی ملاحظه گی" را بزنم روی کسی . برای همین به خودم میگویم . برای خودم مینویسم . بگذر و راحت هم بگذر ! چون قرار است همیشه خوش بگذرد . و دیگر هیچ
برای فرزند سال های دورم مینویسم . امروز دلم میخواست هر طور شده گریه کنم ، دلم میخواست حتی بروم تا جان دارم بدوم و گریه کنم . دلم میخواست جیغ بزنم و بدوم و گریه کنم .
برای تویی مینویسم که شاید اسمت شهریار باشد . تو که مال سال های دوری. تو که انگار در شرایط بد و تلخ قول داده ام بخاطرت ضعیف نباشم.چون میدانم عواقبش میماند برای تو . قول داده ام بخاطرت گریه نکنم. سکوت کنم و یاد بگیرم و بگذرم. برای تو مینویسم که حالم بد است و گاهی خطاب کردنت برایم حس لطیف و سبکی دارد.
امروز را بخودم سخت گرفتم . بیخودی ! خیلی بیخودی و بی دلیل . امروز را برای خودم جمعه کرده بودم . امروز شبیه خورشت کرفس بود . شبیه کفش های چرم دوسال پیشم که پاهایم را بدجور زخمی کردند. شبیه پژمرده شدن پپرومیای چروکم، شبیه شب هایی که کنج راست اتاقم هزار بار محکم گریه کرده ام . پسرم امروز روز سختی بود، اما من قول داده ام که بدوم ، خماری را از سرم بپرانم ، قدرتش را داشتم که خوب تمامش کنم .
خوشحال باش ؛ راستش خوب هم دارد تمام میشود ، قول نمیدهم ولی بیشتر و قوی تر سعی میکنم که بخندم ، بلندتر و قشنگ تر.
امروز ضربان قلبم روی هزار بود یعنی آنقدر شوک ها و اتفاقات جالبی افتاد که تهش برای اینکه از ترس غش نکنم زودتر آمدم خوابگاه و فقط خوابیدم که بتوانم بیدار شوم و بعدش بگویند امروز خواب بود همه اش !
مثل روزهای دیگر آرام بیدار شدم رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم بعد از نماز یادم نیست چی گفتم فکر کنم برای هزارمین دفعه دستهامو تو خواب و بیداری برده بودم بالا و گفته بودم خیلی دوستت دارم عزیزترینم
ساعت پنج و نیم بود که چای گذاشتم و آرام و باملاحظه نشستم پشت میز کارم و صبحانه خوردم توی تاریکیِ رو به روشنایی . دیشب که داشتم متن های قدیمی را میخواندم از روی سالنامه یادم آمد یک شهریور بابا گفته بود " دختر این چشما امانته دست تو ، فقط یه کلیده برقه بزن و حالشو ببر موافق نیستی؟ و بعدش یادم می آید خندیده بودم و باحالت تسلیم گفته بودم قول دَدی !"برای همین چراغ مطالعه ی نیم وجبی ام را روشن کردم و مشغول شدم تا ساعت هفت صبح کتاب خواندم . این دوکتابی که موازی شروع کردم برایم مهم اند یعنی فهمیدنشان و یادگیریشان فقط جان میدهد برای صبح ها!
یکی "موهبت کامل نبودن" و موازی آن " درمان شوپنهاور" ! به جای این دومی دلم میخواست بروم و کتاب "هنر شفاف اندیشیدن " را بخوانم با ترجمه عادل ؛ هزار بار تعریفش را شنیده بودم و یادم است با آخر های پول کار دانشجویی ترم پنجم کتاب "انسان خردمند "را که نود هزار تومن بود از یک اپلیکیشنی که یادم نیست و دست دوم کتاب میفروخت لینک شدم به یک دانشجوی دانشگاه اصفهان که قصد فروشش را داشت و چهل هزار تومن خریدم و آن موقع نمیدانید چقدر حالم خوب بود! هر چند هنوز مانده تا تمام شود
پول کار ترم ششم را هنوز نگه داشته بودم ولی برنامه ریزی ام برایش برای کتاب خریدن نبود و هنوزم نیست ! برای کارهایی به اسم "ببین فعلن از کتاب تخصص واجب تره"است .
کتاب هنر شفاف اندیشیدن تقریبن شده پنجاه هزار تومن و من توی خط مترو به بچه ها گفته بودم اینقدر دلم میخواهد این کتاب را بخرم و بخوانم که فقط خدا میداند بعد یکی از بچه ها گفت "من خونه دارم یکی اضافه این دفعه که رفتم شهرستان برات میارم" . بعد من رو کردم به آسمان با صدای بلند گفتم " یعنی همینقدر با معرفتی لعنتی؟" بعد همه خندیده بودند برای این جمله ام
امروز صبح موقعی که مبحث آخر آزمون تی را در spss تمام کردم و آماده شدم که بروم دانشگاه کنار آینه سالن وقتی که داشتم مقنعه ام را درست میکردم زینب داد زد خسروی نرو برات سوپرایز داریم ! بعد همینطور که قلبم را گرفته بودم گفتم " دختررر آروم تر راه های قشنگتری هم برای کشتن من میتونی پیدا کنی " بعد از پشت سرش کتاب را در آورد، کتاب "هنر شفاف اندیشیدن " گریه ام گرفته بود قلبم را گرفته بودم و پلک میزدم و هی میگفتم "نههه امکان نداره شوخیت گرفته با من ؟؟" رفتم دم اتاقشان و صفیه را بغل زدم
+ دختررر هیچ میدونی الان تو یه حال عجیبیم؟ چطوری آخه؟؟
با آن صورت مهربانِ همیشه لبخندش گفت
- خودمم باورم نمیشه داشتم کتابامو مرتب میکردم که چشمم بهش خورد انگار واسه خودته انگار واسه تو فرستاده شده حتی خودمونم سوپرایز شدیم واسه خودمم عجیبه
دیرم شده بود ولی آن قدر با آرامش بغلش کردم و لبریز از خوشی بودم که نمیخواستم از بغلش بیایم بیرون .
بعد از کلاس رفتم نماز . موقع تمام شدن گوشی ام را چک کردم و دیدم شماره تهران است و ناشناس زنگ زدم و اپراتور جواب داد " شما با پایگاه سیویلیکا تماس گرفتید برای" دستم رفت روی قلبم خدای من نههه من طاقت این یکی را ندارم وصل شدم به آن طرف خط
_ سلام خانم خسروی . خوب هستید ؟ برای درخواست همکاریتون امروز میتونید تشریف بیارید ؟
و من نمیدانم چطور خداحافظی کردم !
آقای وجودی به قول خودش ورودی 76 رشته عمران دانشکده فنی تهران! و به قول من که پشت بند حرفش گفتم دقیقن همان سالی که من به دنیا آمدم و گفت : چه زود پیر شدیم پس!فارغ التحصیل ارشد زله ! برایم محکم و مسلط از اهداف و کارهایشان گفت از پایگاه سیویلیکا و بلاه بلاه بلاه از خودم پرسید از اینکه بگویم چه ها بلدم.
حرف زدم. حرف زد.حرف زدم. حرف زد
+ نظرم اینه که یک ماه ب قسمت دفتری ما آشنا بشید ، من هدفم چیز دیگریست اما باید اول با تمام ابعاد و زوایای کارمان از بیس آشنا بشید ، گزارش میخواهم حالا بعد از 6 روز یا یک ماه به خودتان و عملی بودنتان و خلاقیتتان بستگی دارد.
و من گفته بودم
- موافقم . اگر به دردمجموعه بخورم میمانم و اگر نه که هیچ
و گفت : یکی از خانم هایی که با ما همکاری میکردند بعد از چندسال معرفی شدند به دانشگاه امیرکبیر و الان آنجا مرکز علم سنجی امیرکبیر را راه انداختند
و تمام شد ! من اسمم روی سالنامه روبرویش بود که هر چه میگفتم مینوشت و نت برمیداشت . نمیدانم چه ها نوشت فقط میدانم ترسیده بودم و دوست داشتم زودتر بروم بیرون . ترسیده بودم از کار از اینکه نتوانم از اینکه " من نمیتونم نه نمیتونممم"
کل راه تا خوابگاه پیاده آمدم . بالای سرم را نگاه میکردم نان خرمایی هایم را درآورده بودم و انداخته بودم توی دهنم و دولپی میخوردم . هی توی دلم شاکر خدا بودم امروز از آن روزهایی بود که میشود اسمش را گذاشت "روز واقعه!" برای مهم نیست این یک تغییر اساسی ست یا اصلن یک آشنایی، یک شوک یا هرچی و بعدش شاید خداحافظی از مجموعه شان . برایم این مهم است که دلسرد نشوم و ناامید ! که من هستم و بهترین خودم هم هستم .که اگر هم نشود مهم نیست مهم مسیری بود که از آن لذت بردم.
رب اوزِعنی اَن اشکُرَنعمتک التی اَنعمتَ علیَّ
امروز میخواهم که به من توفیق دهی همواره شکرگذار نعمت های تو باشم
+ عنوان ؟ از جانانم مولوی
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر شاکر هر دم شکر ستاند
شکر از شکرست آستین پر تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی در ذات تو تلخی نماند
گویی که چگونه ام خوشم من گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان نکن ولیکن در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقه وفا نیست گوش تو به گوش ها رساند
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه به دستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دوصد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
.
نشسته ام در لابی کتابخانه ، و یاد روزی افتادم که دکتر ص اولین شعر را از داخل ویدئو های گوشی اش سر کلاس فلسفه علم برایمان خواند. آن لحظه فقط دلم میخواست قلبم از حرکت بایستد و همه چیز تمام شود . دلم میخواست یک نفر بلند شود و بگوید این آخرین شعر دنیاست که سروده شده . ولی نشد نه قلبم از حرکت ایستاد . نه همه چیز تمام شد . نه کسی بلند شد و گفت این آخرین شعر دنیاست که سروده شده است .
بماند به یادگار اینجا . برای همه بن بست ها . همه موانع . بماند به یادگار از امروز که دکتر ف گفت سعی کنید جانِ شیفته خودتان شوید . طول وتفسیرش نمیکنم حتی ربطش به این شعر برای خودم بماند . ولی بماند به یادگار از این روزهای شلوغ ، قشنگ، گاهی آفتابی تا نیمه ابری . برای این روزهای گاهی تا خرخره مستِ خوشحالی گاهی سیاهی ، خستگی ، کلافگی .
باید حرف شوم ،باید حرف شوم، تنها چیزی که امروز باید به آن تبدیل شوم همین است ، شارژ گوشی موبایلم روی شش درصد است، تندی آمدم که بنویسم زهرا امروز شبیه اسب رام نشده ی تنهایی بود که هیچ لمسی ،هیچ نگاهی ،هیچ حرفی رامش نمیکرد ، امروز از دور وحشی و خطرناک بودم. دست نیافتنی، در میرفتم از بچه ها ، میپیچیدم توی خودم، ضربدر هزار شده بودم بلکم میلیون یا به توان رسیده بودم ،چه فرقی میکند ،امروز فقط خودم بودم ،فقط خودم بودم ،فقط خودم بودم.
امیرعباس گلاب یک آهنگی دارد که میخواند :
لعنت به تنهایی و تنهایی و تنهایی
لعنت به این سیگارهای کنت نعنایی
حرف زدن برایم بغض است انگار ،انگار بلدم تا انتها چرت و پرت ببافم و بگویم که انتها نداشته باشد، که بی درو پیکر باشد ،که از جنس من نباشد ، که
شارژ گوشیم پنج درصد شده ، من تند تند تایپ میکنم ، تند تند میخواهم بگویم چه مرگم است. ولی میدانید بعضی وقتها خودمان هم نمیدانیم چه مرگمان است هرچند مزخرف میگوییم میدانیم ولی نمیدانیم!!
قشنگ ترین قسمت امروز همان یک ساعت تمامی بود که دوییده بودم تا دانشکده زبان های خارجی ، شب که میشود ،لابی که از بچه ها خالی میشود ،دنج است ،جان میدهد یک دل سیر بشینی و توی خودت غرق شوی
قشنگ ترین قسمت امروز همان یک ساعتی بود که کتابی را که دادی تمام کردم و چه تمام کردنی! توی راه برگشت توی ان تاریکی فقط آسمان را زُل زده بودم و گفتم " خدایا شکرت " به خاطر همه نق زدن هایم ، به خاطر همه غرغر کردن هایم ،شکایت های نابجایم ،بخاطر همه این لحظه ها که زهرا زهرا نیست من رو بخش، بیشتر یادم بده ،بیشتر نشونه بزار ،بیشتر دورم بگرد ،بیشتر قربون صدقم برو ، بلند بلند گفتم" ببین من بچه تخسی هستم ،قبول ، ولی تو که بچه های تخس رو دوست داری نه؟"
شارژ گوشیم چهار درصد است، تفال میزنم به حافظ تنم میلرزد ، حافظ میگوید
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
این روزها خیلی شیرینی میخورم ! یکبار گفتم که سرعتم در خوردن شیرینی پایین است ؟ یاد گرفته ام حالا تند تند شیرینی میخورم . این همه اش زیر سر آن عدد کذایی قندخون کوفتی ست که پنجاه و خورده ای بود و مامان وقتی سر رسید و دید با ملاقه اش میخواست آن چنان بکوبد وسط فرق سرم که فقط بابا توانست آن وسط میانجی گری کند ، من تند با خنده دوییدم توی اتاق و فقط صدای مامان میامد " ذلیل مرده رو ببین میگم قند بخور میگه بدم میاد، میگم شکلات بخور میگه این شکلاتای شما رو دوست ندارم بدم میاد آخه تو از چی خوشت میاد ها ؟" و از آن روز تا آخرین نفس های شهریور تا خرخره عسل و خرما و شیره انگور به من میداد ، به زور روزی ده تکه خربزه و موز میچپاند توی دهنم. عادت کردم . گفته بودم بهتان قصه عادت بد قصه ای است .
هنوز و همیشه مراقب مواد داخل شیرینی ها و کلوچه ها هستم حتی کالری شان را هم چک میکنم. ولی زیاد شده تعداد دفعات ملاقاتی هایمان ! امروز لا به لای وقتی که برای فکر کردن به حواشی خودم خالی کرده بودم شیرینی خوردن را آوردم بالای لیست ، تمرکزم را گذاشتم رویش ، امروز چندتا شیرینی امتحان کردم با طعم های مختلف و با سرعت خوردن متفاوت. یک آزمایش روی خودم همین !
هنوز همان سرعت آرام گذشته و کند خوردنش حالم را بهتر میکند وقتی میگویم حالم را بهتر میکند یعنی واقعن لذت میبرم از پروسه ی طولانی خوردنش! از اینکه سریع سیر میشوم و میلم به خوردنش پایین میاید .
شیرینی درست عین یک قطره اضافی روغن حالم را خراب میکند . مامان این قضیه عجیب را در اوایل ده دوازده سالگی من فهمید یعنی من کمکش کردم که بفهمد بچه ای دارد که به یک قطره اضافیِ ! روغن در غذا ،معده اش حساس است و اگر یک قطره روغن اضافی داشته باشد بیهوش می شود . بله به معنای خود کلمه بیهوش میشوم !دفعه اولی بود که بابا ساندورچ ترک خرید و من شبش تا سرحد مرگ به خودم میپیچیدم ، دفعه بعدی همسایمان حلوای هل دار آورده بود و من بعد خوردنش تا صبح نفسم بالا نمی آمد ، یکبار بعدترش هم خاله ام چیکدرمه درست کرده بودم و من تا صبح خودم را فحش داده بودم !و چنان نفسم گرفته بود که از ترس تنها توی اتاق توی خودم جمع شده بودم. همه این اتفاق ها باعث شد بفهمیم بدن من روغن اضافی را نه تنها پس میزند بلکه تا سرحد مرگ خودش را عذاب می دهد و توی خودش پیچ میخورد !
همانجا بود که دیگر سعی کردیم نرویم رستوران ، غذا سفارش ندهیم از بیرون ، مامان از روغن های بهتر استفاده کرد و کمتر. شیرینی هم خوردنش در این روزها با این تعداد و سرعت و اضافه شدنش نه تنها کندم کرده است که حالم را خراب هم کرده است انگار برای من انرژی افسردگی اش بیشتر است !! پس تصمیم گرفتم کمرنگش کنم چون هیچ وابستگی و دلبستگی خاص و عجیب غریبی به این لعنتیِ مبارک ندارم.
هشدار این قضیه را زمانی شنیدم که سین وقتی از پله های ساختمان شمالی میامدیم پایین به من گفت " خسروی تپل شدی، بامزه شدی " من از کلمه تپل بدم نمی آید راستش حتی آن موقع ها هم که تپل بودم این کلمه اذیتم نمیکرد ولی دقیقن آن کلمه بعدش ! بامزه شدی در دایره المعارف فیزیک بدن من یعنی صورتت چاق شده ، گرد شده یعنی "زهرا حواست هست دیگه" ؟ بله هست هنوز ورزش میکنم و هنوز حواسم هست . یعنی اینکه از به صدا درآمدن این آلارم خوشحال شدم اتفاقن . یعنی اینکه بلخره فهمیدم شیرینی چیزی نیست که وابسته اش شوم !و افراط کنم در آن ! و هنوز ترشی ها در صدر زیبا ترین و قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین علاقه مندی های من هستند . هنوز برای ترشی ولع عجیبی دارم و هیچ کنترلی روی خودم ندارم و هنوز میتوانم به سادگی از کنار روغنی (جات!) و شیرینی (جات!) بگذرم .
امروز روز تمرکز دوباره بعد از تقریبن سه ماه روی بدنم بود شبیه همان حرکت مربی چند روزه ی پیلاتسم که میگفت "حالا روبروی آینه بشین ، اول خودتو خوب نگاه کن ، لبخند بزن ، حالا چشماتو ببند ، سعی کن به غیر از بدنت فکر نکنی ، به هیچ چیز جز ضربه هایی که بهش زدی ، به هیچ چیز غیر سبک بودن و انرژی و اعتماد به نفست فکر نکن ! " بعد از دقایقی سکوت میگفت : " حالا بازکن اون قشنگا رو ، حالا خودتو دوباره نگاه کن ، دوباره بخند ، از زیر غبغب شروع کن همونطوری که یادت دادم بیا رو صورتت و ماساژُ تا بالای پیشونیت ادامه بده آروم و با حوصله ، هر موقع از روز بیکار شدی این کار رو انجام بده ،با دستای تمیز با انرژی آبی و سالمت ! ببین اونا زبون ندارن بگن به ماساژ احتیاج دارن میفهمی؟"
تاحالا از روزهای باشگاه یادآوری نکرده بودم نه ؟ روزهای عجیب و تجربه های جالبی داشتم تقریبن یک ماه ! کج و معوج زدن هالتر ، mountain های سرعتی که من و مربی رویش شرط میبستیم هر که میتواند بیشتر تند تر ! جامپ زدن هایمان که تهش همیشه من کم میاوردم و سر صد و پنجاه تا قفل میکردم. آهنگ هایی که مخصوص ریل بود و باید میرفتیم توی خودمان و به بدنمان فکر میکردیم ، هر روز و هر روز! گاهی وقتها وسط پیلاتس یاد حرکات انعطافی که یادمان داد می افتم و دلم تنگ می شود . یاد مجبور کردنش برای اینکه " آروم آروم دست ها دو طرف باز ، رها، یک زانو به بیرون و حالا باز ،حالا رهاش کن ،" و میشمرد ، "نگهش دار ، همینههه، حالا پای بعدی " تاکید هایش روی حتما شام خوردن ، روی درست نشستن ! روی " تمرین کن ، هر روز روی خودت و حرکاتت کنترل داشته باش و حواست رو جمع کن ، تمرین کن ! بیشتر آب بخور "
+ کدام دَم را ؟ همان دَم را که روزهای اوج وقشنگی بود، قطعن که هنوز هم هست فقط کمرنگ شده بود :)
یک ماه مونده تا این دهه تموم بشه . این جمله ای بود که در آخرین پست اینستگرم #نسیم_بریسا خوندم . نوشته بود این جمله در توییتر در بین قشر آکادمیک انگلیسی زبان ترند شده و همه دارن میپرسن خوب بیاین بگین چی کار کردین تو این دهه؟! نوشته بود همه میان و می نویسن چند تا مقاله چاپ کردن ، چه جاهایی کار کردن و بلاه بلاه بلاه
نسیم در ادامه نوشته "من به عنوان آدمی که توی این دهه در دنیای آکادمیک بوده و میتونه یه لیست بنویسه از پروژه هایی که کارکرده ، با این سوال مشکل دارم و عقیده دارم نفس این سوال درست نیست "
پست قبلی بلاگم رو که گذاشتم و از باعث و بانیِ قشنگش کمال تشکر رو دارم ، کامنتای خوبی گرفتم ، از این که تونستم از همه کپی پیست کردن و پازل کردن نُت های قدیمی گوشیم که تو روزای سخت و مچاله میخوندم و تکرار میکردم ، چیزی انتقال بدم و انرژی بدم بهتون حال خودم هم به طرز غریبی خوب شد ! و خواستم اگر بتونم از این به بعد همین قدر انرژی خوب تولید کنم تا به خودم برگرده ، تا کنار شما اصل حال خودمم خوب شه .
به قول نسیم زنده گی فقط چاپ مقاله و پروژه های انجام شده نیست !راستش من هم مثل نسیم بُعد درس خوندن در زندگیم جایگاه ویژه ای داره و کلا حالم با درس خوندن روبراه تره ولی واقعا زنده گی فقط چاپ 10 تا مقاله ISI نیست !اینو زمانی فهمیدم که به در و دیوار میزدم که شبیه شیدا برم روسیه دندون پزشکی بخونم یا شبیه مانیا برم آلمان پزشکی بخونم یا شبیه حلیا دندون پزشکیِ مجارستان یا شبیه فاطیما برم استرالیا یا مثل هادی بلاروس ! یا اصلن چرا دور شبیه پیام بشینم یه سال دیگه بخونم شاید ! ولی یه شب که تو فکر رفتن به انگلیس بودم و خیلی جدی و باحرص میخواستم هرطوری شده بدون ساپورت مالی حتی خودم پاشم برم و پزشکی بخونم یه پست از هومن سیدی خوندم که نوشته بود "اینجا خاکش طلاست باید بسازیش"
بخودم گفتم نه فقط خاک این مملکت که خاک خودم از طلاست ! باید بسازمش، من اون موقع یه آدم رسمن شکست خورده و پر از مشکل بودم که اول باید فشارای روحیمو کمتر میکردم، باید اول زنده گی خودم و تکلیف خودمو روشن میکردم،الان میفهمم من منم و شیدا شیداست ، مانیا مانیاست . هادی هادیه . الان میفهمم که من یه بهمن بودم که خودم فقط میتونسم تش بدم ، فشار آخرُ خودم باید به خودم وارد میکردم ، که ریزش کنم و بارمو خالی کنم!
حالا سوال چیه ؟ سوال اینه تو زهرای بیست و دو ساله نظرت در مورد زنده گی چیه ؟
بارها و بارها این جمله رو پرسیدم و هنوز و هر لحظه میپرسم .حالمم بهم نخورده که هیچ هر روز مشتاق تر بهش نگاه و فکر میکنم. هر روز شاید تعریف جدیدی به ذهنم برسه با مسئله ای روبرو بشم که بعدش دوباره یه چیزی به تعریف جدیدم اضافه کنم یا شایدم کم کنم! همین لحظه زهرای بیست و دوساله چه تعریفی از زنده گی داره؟!
دیدی وقتی آروم و باحوصله یه غذایی رو میخوری میتونی همه مزه ها رو توش حس کنی ؟تو یکی ترشی غالبه،یکی شیرینه اون یکی تلخه یا نمکی؟ زنده گی مثل مزه مزه کردن یه غذا میمونه هر روزش یه قابلمه ایه که از صبح بار میذاری خودت و قراره هنر دستاتو نه این دفعه هنر روحتو توش هم بزنی . مهم نیست نمکی یا تلخ یا حتی ترش . همیشه که چیزای شیرین نیستن که حال آدمو خوب میکنن بدن به ترشی و تلخی و نمکی هم احتیاج داره . زنده گی هم همینطوره . اونم ازت میخواد بفهمی و با عمق جونت حس کنی هر ثانیه ممکنه از زیر پشتیبانی و حمایت شیرینِ هر کسی خارج بشی ، هر لحظه ممکنه غمای شور مثل وارش! (بارونای تند شمالُ میگن وارش) بباره رو سر و صورتت ، لباس تنت نباشه اونم تمام زورشو بزنه که حسابی خیست کنه، هر لحظه ممکنه زیباترین اشخاص زنده گیت به تلخ ترین روش ممکن اذیتت کنن، هر لحظه ممکنه مهم ترین آدم های زنده گیت رو از دست بدی ، هر لحظه ممکنه جمله یه نفر انچنان سنگین باشه که هضم نکنی و روزتو خراب کنه ، هر لحظه ممکنه توی شیرین توی تُرش بشی!
ولی بیاید با انصاف باشیم اینا همه شون مزه ها و اتفاقایی ان که میتونن بارها و بارها بیوفتن و زخمیمون کنن و شکاف عمیقی تو روحمون ایجاد کنن ،که باید بیوفتن ! دلیلی نداره همه چیز شبیه تابلو نقاشی پیکاسو باشه یه وقتاییم جکسون پولاک وجودمون هنرنمایی میکنه منتها ما سردرنمیاریم ! یعنی زمان میخواد که سردربیاریم. یعنی مونده تا لِول بعدی که بخندیم !همه این اتفاقا قابلیت اینو دارن که خاطراتی بشن که نتونیم پاکشون کنیم، بوهایی بشن که تو لایه لایه مغزمون کاشتیم و عشق کردیم و فقط با یه نشونه میتونیم برگردیم بهشون ، انگشتاتو نگاه کن چند صدبار نوشتن که دوستش دارن؟
آره همه اینا همون زنده گی ان که یه وقتی همون تلویزیون رنگی بودن که با ذوق از هرروز داشتن و نگاه کردنشون غرق لذت و مستی میشدیم. حالا چی؟ برات سیاه و سفید شدن ؟ حالا برات زنده گی معنی نداره؟
بیاین حساب کنیم با همون انگشتا چندبار خدا رو شکر کردیم؟ چند بار بعد هزار ضربه و دردو زخم به کسی محبت کردیم؟ پناه یکی شدیم؟ برامون از درداش گفت بغلش کردیم براش از دردامون گفتیم و بعد خندیدیم؟ براتون گفته بودم که زنده گی عشقه؟ صفاست ؟صمیمته؟ براتون گفته بودم که زنده گی همین محبت و پشتیبانی و حمایته ؟ همین قربون صدقه رفتنا و دورت بگردم گفتناست ؟همین سوپایی که بعد مریض شدن یه دوست براش میپزیم ؟ همین ناهاری که باهم تقسیم میکنیم ؟ همین وقتایی که پشت گوشی میگیم مامان قرصاتو خوردی؟ همین وقتایی که
قشنگه بیاین بسازیمش اول خودمونو بعد زنده گیمونو.
امروز بوی فلفل دلمه ای سبز میداد ، میدونستی من وقتی میگم روزم بوی فلفل دلمه ای سبز میده یعنی چی؟ یعنی زنده گی! میپرسی حتمن زنده گی برات چه شکلیه ؟ بهت میگم ، زنده گی ؛ شبیه اون تیکه از شعر کمالدین اسماعیله شاید " دل بر احوال روزگار منه ، رنج بر خود باختیار منه"
یا شبیه اون تیکه از شعر مولوی " ما زبان را ننگریم و قال را، ما روان را بنگریم و حال را! "
روزای فلفل دلمه ای قلبم هزار برابر میزنه ، تو آینه به خودم چشمک میزنم، هشت لیوان آب میخورم، از دوییدن با سرعت 11 روی تردمیل خسته نمیشم، کمتر چای میخورم و بیشتر میخوابم! خیلی بلد شدم تو این روزا تو اوج بمونم و یه لحظشم از دست ندم، اره راستش شده که بزنم به خاکی ولی خوب فرمونه دیگه مگه نه؟ خوابه دیگه به چشم آدم میاد مگه نه؟ اره حتی شده وسط اوج و خوشحالی بکوبم به درخت! اما عجیب آرومم ، نه نگران بیمه نبودن ، نه نگران خسارت ، نه نگران ممکنه دیر بشه ، عجیب غریب رگ شیرازیم جریان پیدا میکنه!
بعضی روزاشم بوی ویکس میده! حتمن الان میپرسی یعنی چی بوی ویکس میده؟ یه جایی خوندم "یه بیماریای هست به اسم «نفرین اودین» یا «هایپوونتیلاسیون آلوائولار». به این صورت که آدم مبتلا، توانایی نفس کشیدن غیرارادی رو از دست میده. یعنی مدام باید به خودش یادآوری کنه که نفس بکش! نفس بکش!" دقیقن همین شکلی، همین قدر قناری معدن طور! همین قدر خفه ان. ولی خیلی بلد شدم اونقدری که ویکسُ میمالم به تن و بدن زندگیم میگم چیزی نیست یکم استراحت! بعد رو میکنم به آسمون و میگم " ببین حالمو ، وقتشه ، گیو می اِ فوکین ساین! "و من اعتقاد دارم زنده گی پره از گوشه و کنایه های کوچیک ، اعتقاد دارم یه نفر تو اشکامون بیداره ، تو خنده هامون بیداره ، تو شونه کردن موهامون ، تو آینه شکل درآوردن صبحای قبل دانشگاه ، بیداره و حواسش هست بهمون که مدام شبیه مولوی میگه " در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که آگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده ای. از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید و نه از زمین و نه از کوه ها"
من یاد گرفتم دیگه تو روزای خستگی مثل اون متنی که خوندم "خسته شدن نشونهی کُفره! اینو هیچ پیامبری نگفته ولی من بهش ایمان دارم. خسته نشو. حتی اگه یه دنیا جلوت واستاده باشن تا بخوری زمین و بهت بخندن. معجزه همیشه هم واسهی پیامبرا نیست. حتی اگر هم باشه، بیا و پیامبر باش! " پیامبر خودم باشم! وصیتم برای آیندگان هم همینه.
زنده گی یعنی عشق! یعنی اون تیکه از دیالوگِ سریالی که کاش ببینم ، که درک و مردیت عجیب با این دیالوگ روانمو ریختن بهم
Derek: What do we want to promise each other?
Meredith: That you’ll love me even when you hate me
Derek: To love each other even when we hate each other…No running. Ever. Nobody walks out, no matter what happens.
Meredith: No running.
زنده گی همین شکلی باید فلفل دلمه ای باشه ، باید عشق باشه توش، صفا باشه ، صمیمیت باشه باید زنده باشه.
بهت گفتم "اتفاقا چندتا متن همینطوری پیش نویس کردم نذاشتم شاید اون چیزی که میخواستم در نیومدن "
بعد نُت گوشیمو باز کردم، همه چیو بهم چسبوندم تا بنویسم برات .
آقای ب ! امروز دو ساعتی را در دفتر آقای ب بودم . یک توپولوی بانمک که تند تند حرف زدن و کار کردنش من را یاد شمالی ها می انداخت ! آن وسط ها یک تلفن ضروری به شان شد که عذرخواهی کرد و گفت باید جواب بدهد. جواب داد چند ثانیه ای بیشتر زمان نبرد .
" چیتی هستی خاله خارمه بد نیمه "
فقط همین یک جمله اش و کشیدن (ه) خاله ؛ میتوانستم بفهمم شمالی ست !بله آقای ب شمالی بود . پشت خط لهجه اش داد میزد مال مازرونه ! آقای ب مازنی بود .
خیلی دلم میخواست بفهمم دقیقن اهل کجای مازرونه ، لهجه اش آنقدر من را یاد علی آبادی ها و شیرکوهی ها می انداخت که داشتم دیوانه میشدم از فضولی از قشنگیِ لهجه اش . از اینکه شبیه این دوتاست ولی نه علی آبادی است و نه شیرکوهی ؛ نه اینکه بفهمم یکچیزهای خیلی ریز و بامزه همیشه یادم میماند .
حرفمان را کشاندم سمت تبریز یعنی بحث سر کنفرانس های تبریز بود و بعد خیلی یکهویی گفتم " شما شمالی هستید درسته ؟" گفت :" بله قائمشهریم اتفاقن میخواستم بپرسم پیش مارت مال شماله کجای شمالی ؟ لهجت به گیلکیا نمیخورد " من اصلن دیگر توی خودم نبودم . یکی دو جمله ای حرف زدیم و تشکر کردم و پاشدم رفتم . تا شرکت پیاده برگشتم . من خیلی قائمشهر را دوست دارم . کل این سالها که مسافر جاده تبریز - گلستان بودم و این چند مدت کوتاه در تهران ! قائمشهر حضورش پای ثابت همه مسافرت هایم بود .
پل ورسک یکی از اولین خاطرات من در راه تهران - شمال است ! نزدیک های قائمشهر یک بنای لعنتیِ همه چیز تمام که میخواهی تمام نشود . شبیه فیلم های ترسناک ابر ها آمده اند پایین ، همه جا مِه و سبزی و قطار و آن پل های قدیمی روی کوه دیوانه ت میکنند.پل ورسک ! شهرستان سوادکوه . همیشگی های من . خدای من کل راه دلم میخواست این آلودگی لعنتی از جلوی چشمانم رد شود و جایش را رطوبت زمین و بوی نم بگیرد . باران بزند . شمال بشود .
امروز من با آقای ب حس راحتی کردم . حس تند تند حرف زدن و تند تند کار کردن ! این احساس زنده گی که توی شمالی ها برق میزند. که تابلو اند به اینکه خورشیدشان ساعت چهارصبح از خواب بلند میشود ! مخصوصن مازندران ! مخصوصن مازندران . مخصوصن مازندران لعنتی .
+ عنوان یکی از مصراع های شعری از زهرا محمدزاده
معنی عنوان : شمالی ام و سرزمین من بهشته
بعد از بابا که من را عاشق باباطاهر کرد. و بچگی من پر از قصه از سفر چندساعته مان به همدان و دیدن مقبره باباطاهر عریان ! است .من برای بار دوم عاشق شدم ولی اینبار فرق دارد . عشقم از قبلی قوی تر و ریشه دار تر است .
اجازه بدهید کمی از عشق قبلی ام و رابطه عمیق بینمان بگویم . از دورانی که دستم کتابچه بود و هرجایی میرفتم همه میدانستند ، همه فهمیده بودند من و او چقدر هم را دوست داریم ، چقدر برای هم میمیریم ( در این حد؟ بله در همین حد!)
میدانید چرا عریان ؟ بی پرده سخن میگفت بی رودربایستی ، و هزار بی دیگر که همه مان در آنها مشکل داریم . بی خجالت ، بی تعارف!
چرا بابا ؟ فقط شنیده ام به آدم های خیلی خفن آن زمان لقب بابا میدانند . برایم گلچینی از دوبیتی های باباطاهر را گرفت و فقط یادم مانده یکبار که به سرم زده بود بشینم و حفظ کنم بابا گفته بود من هم هم سن تو باباطاهر حفظ میکردم . عجیب بر دلم نشست هر چند هیچ وقت مثل او اراده این شکلی نداشته ام تا الان.
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت دل لیلی از او شوریده تر بی
یا آن دوبیتی معروف دیگر
ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده وینه دل کنه یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گرده آزاد
من با این دوبیتی ها خاطره دارم . ولی همه شان پر زد . آن کتابچه دور شد از من. معشوق پر کشید و به قول سوگند ( از دست دِلُم رفتی و این دل تو نباشی عیسی ست که دردست خود انجیل ندارد که ندارد که ندارد !!!) اسباب کشی های زیاد و گم شدن که یک مدخل ثابت در دایره المعارف اسباب کشی است .(البته عشق الانم را بیشتر میپرستم ولی بهرحال آدمیزاد همیشه اولین ها را یک گوشه ذهنش دارد ، لامصب ها مثل اتم میمانند هرچقدر پوستشان را بکنی تا به ته برسی نمیشود !خودشان را آویزان میکنند یکجایی و تاب میخورند . سیاه و سفید میشوند اما پاک نه . )
راستش پشیمان که نیستم هیچ با این دومی کاملن رَد داده ام از خوشی . همانطور که خود لعنتی اش با شمس آب از سرش گذشت .
بعدها فهمیدم این همه ذوق و علاقه ام به نوشتن از کجا آب میخورد . از بابا از عشقش به شعر و شاعری ! هنوز یادم است سال 86 و اولین شعری که در صفحه اولین دفترخاطراتم نوشته شده شعری از باباست . برایم تعریف کرده بود یک ترم ادبیات خوانده در شهر خودمان بعد که دیده استاد ها آن چیزی نیستند که باید باشند بریده و رفته سمت یک دنیای دیگر . آمده تهران و شده دانشجوی یک رشته دیگر آدم هایی در یک سیاره ی دیگر !!
من هم عاشق نوشتنم. ذوق خواندن دارم . دیوانه شنیدنم . ولی من عاشق مولانا شدم . این عشق برمیگردد به دوره کارشناسی . از بچه های ترک این عشق به من ارث رسید . راستش بیشتر از هما ! هما بابا نداشت ولی از همه ما بیشتر از بابایش خاطره داشت . دست خط داشت . بابای هما برایش هر روز نامه مینوشته و نصحیتش میکرده . از این نصیحت کردن هایی که دل آدم با تکرارشان قرص تر می شود برای ادامه برای زنده گی !
هما من را عاشق زبان ترکی کرد. عاشق موسیقی ترکی کرد . عاشق مولانا کرد.
از هما هزار خاطره دارم و یک کاردستی . هما دختر عاشق و سرزنده ای بود . یک روز که باهمه رسیدهای عابربانک داشت سرکلاس فهرست نویسی کاردستی درست میکرد . یک قایق به من رسید اسمش را گذاشتم تایتانیکِ هما با یک :) کنارش .
امروز توی شرکت طبق معمول بعد چندساعت خیره شدن به مانیتور همانطور که چشم هایم داشت میمرد از خستگی ، همانطور که نشسته بودم روی صندلی های سالن و نرم تکیه داده بودم تویشان و چشمهایم را باز و بسته میکردم چشمم افتاد به کتابخانه روبرویم . مهندس انگار یکسری از گنجینه هایش را اینجا برایمان امانت گذاشته . چشمم از بین همه کتاب ها خورد به دیوان شمس تبریزی ! قشنگ نیست ؟ مولانا تنها کسی است که اسم دیوانش را هم شمس گذاشته . بگذریم از داستان راست و دروغ عشق شان و خیلی از "از " های دیگر
رو کردم به ساحل و گفتم ساحل من خیلی شعرهای مولانا را دوست دارم . یک نگاهی کرد و گفت بیا اینجا . یک سرچ زد " اُپرای عروسکی مولوی" و من نشستم و تا انتها مثل آدم هایی که خشکشان زده ولی از شگفتی، از عشق ، از یک حال غریب به صفحه و صداها خیره شده بودم ، گوش سپرده بودم ، دیوانه شده بودم .
بعد بلند شدم و رو به ساحل گفتم : لعنتی ، عاشق شدم
نشستم روی صندلی خودم و مشغول کارهایم شدم که زینب زنگ زد ، داشتیم حرف میزدیم و زینب میگفت بلاگرفته بگو ببینم سوپ دیشب را چطوری پختی ؟ و من آن وسط ها پراندم که زینب من عاشق شدم . گفت: عهه خدا روشکر کیه ؟ گفتم : مولانا
گفت : خدایا ببین این بشر رو نمیخوای آدم کنی ؟ شد زنگ بزنی بگی یه کیوتی به من پیشنهاد داده من قبول کردم ؟ من عاشق مولانا شدم (با ادا بخوانید ) آره منم چن هفته ای میشه با حافظ رِل زدم . پس اوضاع جفتمون خرابه رفیق.
حرفمان که ته کشید ، خداحافظی که کردیم نشستم و به این فکر کردم که چقدر تاریخ میتواند تکرار کند . چقدر با همه تفاوت هایمان ، با همه اختلاف های گنده مان، با همه جر و بحث های بی انتهایمان شبیه بابا هستم . شبیه بابا عاشق میشوم .
+ عنوان ؟ از همان قشنگ دو عالم ! مولانا :)
یادته گفتم این قطعه رو شنیدی یا نه ؟
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
زمانی که برام فرستادی رو حتی یادم مونده میپرسی چرا؟ این قطعه 15 :15 ثانیه است ، و تو ساعت15 :15 دقیقه برام فرستادیش.
آخرای کار تقریبن دَف و تنبک اونقدر خوب باهم حرف میزنن آدم ذوق میکنه ، یکی میگه اون یکی جواب میده ، یکی میگه اون یکی تندی جواب میده !
قشنگایی که تو این کار حضور دارن : سه تار ، کمانچه ، دَف و تنبک .
کل آلبوم "تصنیف لولیان" به نظرم یه شاهکار از به نمایش گذاشتن موسیقی بی کلامِ سنتی سطح بالاست !یجور شبیه آوازای دشتی پر از سوزه . به نقل از خود شهرام ناظری "خوانندهٔ آواز باید به این درجه از درک موسیقی رسیده باشد که بتواند بدون کمک گرفتن از کلام و شعر و با اجرای آواها و اصوات موسیقایی احساسات و پیام خود را ابراز نماید." و این یکی دیگه از امتیازات مثبت این آلبوم درجه یکه .
+رباعی از مولانا جآن
ساعت یازده شب بود یا شاید هم دوازده و نیم یادم نیست فقط به یاد دارم دستش را گرفتم و گفتم : " چیزی نگو، نذار چیزی بگم فقط دستمو بگیر با خودت ببر "
رسیده بودیم کنار نردبان ، گفت " یادت بمونه چی میگم پایینُ نگاه نمیکنی من میرم جلو هر جایی که خواستی برگردی برگرد " بعد مکث کرد و گفت " بیا اینبارُ خوش میگذره زهرا " وسطای راه میخواستم برگردم ، به حرفاش گوش ندادم و پایینُ نگاه کردم ! دیگه دلم نمیخواست برم پایین دیگه نمیشد فقط یه راه بود، که برم بالا .
دستمو گرفت از اون بالا داد زد " دیدی تموم شد ؟" و من تا پاهام اون بالا رو لمس نکرده بود نمیتونستم باور کنم .
یکی از سحر های ماه رمضون بود . سکوت . پنج طبقه بالای زمین . نشستیم وسط پشت بوم . چقدر همه چیز برام واضحه . چقدر اون شب برام شفافه . نگام کرد گفت : "گفته بودم یبار بهت با من بهت بد نمیگذره" بغلش کرده بودم و دم گوشش گفته بودم "تو شبیه معجزه ای"و سکوت کرده بود.
نمیتونستم از جام پاشم . فهمیده بود . بلندم کرد با اون دستای تپل و گرمش. دور تا دور پشت بوم رو گشتیم . صداش گنگ بود . ترس داشتم . از ترس صداش برام گنگ بود . نگام کرد "امشبُ یادت بمونه ، این اولین و آخرین باره که اینجا رو از این بالا میبینی تو خوب بلدی تصویرایی که دوست داری و حفظ بشی قبلن امتحانت کردم پس خوب حفظ کن ، منو ببین حتی منو هم حفظ کن " نگاش کرده بود . و بخاطر دارم حتی لباسایی که پوشیده بود ، طرز بستن موهاشو. رنگ رژ لبشو . دمپایی هاشو . گرمای همیشگیِ دستاشو.من حتی بوی ادکلنش رو هم حفظم .
گفت :"زهرا آماده ای برگردیم " و ادامه داده بود " تو اول برو میخوام زود برسی ، که خیالت زودتر راحت شه "
زودتر رسیدم ولی خیالم زودتر راحت نشد . نگرانش بودم . نمیدونم چرا دیده نمیشد . داد زدم "بیا پایین چرا موندی ؟من تپش قلب گرفتم " و دیدمش . داشت میومد پایین . رسید کنارم وایساد . گفت "عجب بارونی میزنه دختر " و حالا که قلبم آروم شده بود میتونستم بفهمم داره بارون میاد .
+ که به یادم بمانی امروز به تاریخ دوازده آذر نود و هشت ، غزالِ من .کاش فردا میتوانستم اولین نفری باشم که روز تولدت بغلت میکنه. کاش خودم برات کیک تولد میپختم . کاش من اولین نفری بودم که میبوسیدمت .
+ عنوان ؟ همون آهنگ امیرعباس گلاب ، همون آهنگ قشنگش .
چه هوایی شد، چه بارونی زد ، دلم میخواست امروز کوچولو بشم نه از اونا که زیر دست و پا لِه میشن از این کوچولوهای زبر و زرنگِ فشنگی ! از اینا که ده سالشونه اما قدشون هنوز قد بچه شش ساله هاست ، مچ دستشون اندازه بچه چهارساله هاست . موهاشون روشن و فِره ، عینک میزنن نگاشون که میکنی انگار دارن با اون یه جفت قلمبه میخورنت ، دوست داشتم ظریف و کوچیک و فشنگی باشم! بعد یه صندلی باشه که خیس نباشه از اینا که خودم پیدا کرده باشم از تو کوچه پس کوچه های لاغرِ شهر ، از اینا که میندازن یه گوشه زمین خالی به امون خدا ، چه خوب میشد از این صندلی لهستانی ها باشه ، اشکالی نداره اگه یه پاشم لنگ بزنه ، فقط باشه !فقط خودم پیداش کرده باشم .
بعد بیام بشینم کنار یه مغازه عتیقه فروشی که صاحبش یک پیرمرد لاغرِ خوش تیپه به اسم رازمیک باگراتونی مثلن . با هم دوست شده باشیم و بدونه من موقعی که بارون میزنه مدرسه رو دودَر میکنم میام مجیدیه دیدنش ! وجه اشتراکمون همون مغازه باشه که پر از سماور ذغالی و عتیقه های دیواریه.
من بهش بگم بارِو رازمیک اونم با لبخندهای پهن و دلبرش بگه سلام کوچولوی من صبحِ بارونیت بخیر . بعد من دوتا آب انارِ مشتیِ تو دستمو بگیرم سمتش و یاد گرفته باشم بگم نووران هیوت؟ و از دستم بگیره و دوتایی بارونو از کنار مغازش نگاه کنیم .
رازمیک یه گوشه از چهاردیواریه شلوغ پلوغش یه گنجه داشته باشه پر از کتاب . از این کتابا که بچه های بیست ساله میخونن ، از این کتابا که تازه وقتی دنیا رو یه نوک سوزن لمس کردی و اول دردشه باید بخونی ، از اینا که یادت میدن خوب فکر کنی ، قلمبه سلمبه حرف بزنی ، آدم بزرگ بشی .
دلم میخواست امروز صبح کنار رازمیک باگراتونیِ خیالیم نشسته بودم و اون برام کلمات کتاب "چهارمیثاق" با یه صدای گرفته ی خفن میخوند .
"کودکان هر چه را بزرگ ترها بگویند، باور میکنند. ما با آنها موافقت میکنیم ، ایمانمان به قدری قوی است که نظام اعتقادیمان کل رویای ما از حیات را در اختیار میگیرد . ما این باورها را انتخاب نکرده ایم ،و امکان داشت که علیه آن عصیان کنیم، ولی به اندازه کافی قوی نیستیم تا پیروز شویم . نتیجه این است که با توافق خودمان به این باورها تسلیم میشویم . من این روند را" اهلی شدن" انسان ها می نامم.و از طریق این اهلی شدن است که ما می آموزیم چگونه زنده گی کنیم و چگونه رویا ببینیم . در روند اهلی شدنِ انسانها ، اطلاعاتی که از رویای برونی میآید به رویای درونی انتقال می یابد و نظام جامع باورهای ما رامیآفریند"
به اینجا که میرسید کتاب رو میبست و برام میگفت : به همه چیز شک کن ، هیچی رو بدون دلیل قبول نکن ، قانع نشو، بیشتر بخواه ، بیشتر ببین، بیشتر سکوت کن، خودتو ، درونتو کشف کن، به خودت مسلط شو، به آدمای اطرافت هم همینطور، خودتو یاد بگیر و آدمای اطرافت هم همینطور.
قرارمون همین بود هر روزی که بارون میاد، هر روزی که من میام مجیدیه آب انار بیارم در عوض رازمیک برام کتاب بخونه. برام از اون گرامافون عتیقه پشت ویترینش موسیقی بزاره از اینا که قِر داره که میشه باهاش رو صندلی پاهاتو ت بدی با دستات ریتم بگیری رو هوا سرتو چپ و راست کنی موهات بخوره به چشات بخندی . رازمیک بگه "چه هوایی شد ، چه بارونی زد "
+ به بهانه ی بارانِ امروز تهران
به بهانه ی بارونی که هر وقت میزنه انگار مغزم سبز میشه ، پر از کلمه میشم .
به بهانه شروع چهار میثاق
بابا یک دوره از زندگی اش را صرف تدریس تاریخ کرده است . معلم تاریخ بود و معلم سختی هم بود . یکبار هم من را سر کلاس هایش برده بود خیلی کوچک بودم فکر کنم اول دبستان ! همان زمان ها که خودش با آهنگ الفبا را یادم داده بود و من تصویر رفتن پای تخته کلاسش و نوشتن یادم مانده .
بزرگ تر که شدم وقتی به راهنمایی رسیدم عاشق ادبیات بودم و تاریخ . دلیلش باز هم بابا بود . هم شعر میگفت ، همه قصه های تاریخی بلد بود و مهم تر از همه قشنگ صحبت کردن را .
و حالا میتوانم به جرئت بگویم بعد از بابا "نادر ابراهیمی" من را بیش از پیش عاشق خواندن تاریخ و فرهنگ شهر و دیارم کرده است. عاشق ترکمن های شهرم . ترکمن های گوکَلانیِ متمدن ! عاشق گوکلان و یموت . عاشق غازان و چکدرمه خوردن ، بیشمه ها و بورک های عیدشان . عاشق اینچه برونی های یَموتی ، مراوه تپه ، داشلی برون، آلاگل.عاشق لباس هایشان و آن آلناقی های زیر چارقدشان ، عاشق چارقدهای گران قیمت و ابریشمی شان . حتی بابا هم عاشق چارقدهای آنها بود . خیلی خوب یادم هست روز زن یکی از سال های دور برای مامان یک چارقد ابریشمی ترکمن خرید . آنقد زیبا بود که حد نداشت درست مثل رنگ چشم های مامان .
از خوشبختی های زندگی ام انگار یکی خواندن همین کتاب باشد. اینکه اینطور روان و ملموس در دل داستانی عاشقانه از اختلاف و اتحاد و انقلاب میگوید . خوب حرف میزند. پخته حرف میزند. در آنی از خنده به گریه میرساندت ، بعد دوباره قهقه سرمیدهی از صحبت کردن های بین سولماز و گالان یا گالان و بویان میش .
خیلی خوشحال ترم که پس زمینه ای دارم از درک کلمات ترکی و ترکمنی . حداقل که حسش میکنم و مثل خودشان درکش میکنم .
سولماز و گالان عزیزم
بگذارید کمی از این نام های زیبا برایتان بگویم
سول از مصدر سولماخ واژه ای به معنای پژمرده شدن در وصف گل است ماز هم نشدن است ، سولماز یعنی گلی که پژمرده نمیشود و جاویدان است
گالان هم یعنی جاوید
زیبا نیست؟ هر دو عاشق یک مفهوم دارند، هر دو جاوید و همیشگی . هر دو آت سوار های حرفه ای ، هر دو زیبا .
یکجایی گالان به سولماز گفت هیچ وقت حرف دلت با زبانت یکی نبوده سولماز ، زبانت یکچیز میگوید و قلبت چیز دیگر ؛ یکروز کاری میکنم که این دو یک چیز را بگویند . خیلی زیباست ، روایت آرامشان از عشق برایم زیباست . این مسیر که طولش میدهند این یادگرفتن و فهمیده شدنشان زیباست . "گالان اوجا" کاملن میفهماند که بخاطر نیازش نیست که عاشق است؛ به سولماز در تمام راهش می فهماند عاشق است که نیازش دارد. از همان برخورد اول تا انتها . آنقدر زیبا ، آنقدر خوب که میفهمی عشق همان انقلاب است
لحظه ای که بویان میش عاشق شد میگوید :
از دوست داشتن به عشق میتوان رسید، و از عشق به دوست داشتن ، اما به هرحال این حرکت از خود به خود نیست ،از نوعی به نوعی ست ، از خمیره ای به خمیره ای ، و فاصله ایست ابدی میان عشق و دوست داشتن
گالان لحظه ی عشق بویان میش و گزل را درک نکرد چرا ؟
نادر ابراهیمی میگوید : چون گالان به صورت هیچ زنی به غیر سولماز خوب نگاه نمیکرد ، زیرا هنوز چهره ی سولماز برای او حکایت ها داشت که بگوید ، و چشمه ها داشت که بنوشاند تا گالان آنقدر تشنه و گرسنه نباشد که بوییدن و نوشیدنی نو را جستجو کند .
+ آنقدر خوشحالم برای خواندنش که به خودم که نگاه میکنم حس میکنم این کتاب باعث میشود روحم غنی و بزرگ شود .
از خودم ممنونم و از کسی که معرفی اش کرد هم که یادم ماند و دنبالش را گرفتم که پیدایش کردم که کشفش کردم .که حالا اینقدر حس سپاسگذاری دارم .
+ و ناراحت از اینکه گالان و سولماز مردند ،جلد اول کتاب اول تمام!
آه آق اویلر
تمام حرفت را می شود گفت :
پادشاه اوزاغ دا، آللاه یوخاری دا، کیمه دیه سن دردیدینی؟
همش درد بود، تاری ساخلا هم رفت
آت میش، هارداسان ؟
آلنی ، هارداسان ؟
به آیدین یاشولی مُلّای بی خاصیتِ دردساز :
گئجه اودونا گئدن چوخ اولار
بیست و دو آذر نود و هشت؛ اتمام جلد دوم، آتش بدون دود، نادر ابراهیمی.
+ چه خوب گفته ترکمن ، آتش بدون دود نمیشود ،جوان بدون گناه!
نادر ابراهیمی تو کتاب آتش بدون دود میگه :
هیچ فرزند توانمندی به پدر پشت نمیکند ؛ حتی اگر سخت ترین دشمن اعمال و اندیشه های پدر باشد، هر پدری بخشی از تاریخ را با خود دارد، و پشت کردن به تاریخ مبارزه با آن نیست.
روزای خوبی نبود این روزآ، مامان داره جلوی چشآم آب میشه و میسوزه.داره زیر درد و فشار لِه میشه و حال بدنش خوب نیست ولی سرپاست! صبح تو بغلم سرد و یخ بود و دستمو گرفت و گفت : " دیدی اِبی رفت ؟ نری از پیشما من میمیرم ،بگو نمیری مادر بگو آروم بشم" گفتم نمیرم مامان تا زنده ام پیشت میمونم.
بابا
اورست همه روزای سختی و بیتابی
این چند روز جلوی چشآم ده سال پیرتر شد، آب شد، سوخت. داره زیر فشار و بدو بدو لِه میشه و حال دلش آروم نیست! شب رفتن دستمو گرفت و گفت " من نگران هوشت نیستم ، خیلی باهوشی ،خیلی عاقلی! ولی نگرانم که هدفت یادت بره زدی حاشیه زهرا باز رفتی خاکی ولی هستم هنوز. گفتم ماموریتت یچیزه اونم نگهبانی ولی تو زدی زیرش قاطیش خرید و فروش کردی. نکردی ؟"
قصه شدیم ،خاطره گفتیم ،اشک شدیم، عصبانی شدیم ،لبخند زدیم ، حل شدیم تو هم و یکی شدیم. دلمون صاف شد باهم گفت " دختر بمون پیشمون بهت ت احتیاج داریم ، ما نه جغرافیای کوچیک اینجا بهت احتیاج داره ،من نه ، آدمات صدات میکنن "
گفتم : حالا که بعد چهارسال دلمون صاف شد ،حالا که از همه خواستم برام دعا کنن ، میمونم ،همه چی سر جاشه
گفت: همه چی دلت قرص ،فرمونتو بچرخون برگرد تو جاده.
نادر ابراهیمی خوش گفته ، پشت کردن مبارزه نیست، پشت کردن کشتنه! من نمیخوام قاتل باشم! ولی شجاع چرا. من دیشب شجاع بودم و بابا پدر دختر شجاع.
+ نسرین عزیزم ممنونم ❤
+ به یادگار بماند که دیالوگ هامان یادم بماند
+ خوابشو کی دیدم؟ همون شبی که آخرین قسمت پیکی بلایندرز تموم شد، همون شبی که توماس سرش بالا بود چون کنارش خونوادش بودن ، چون دعواها تموم شد، چون یکی شدن ،چون دست همشون فندک بود نه فقط توماس! دیگه کابوس نبود.
تو بیداری ؟ نادر ابراهیمی ،آتش بدون دود یادم داد.
میگن با زبونی که باهاش گناه نکردی دعا کن. اینو چندمین دفعه ست که میگم؟ از دستم در رفته.
دعا کنید که صلاح باشه و خیر ؛ که تهش امید باشه و پیشرفت . دعا کنید برام جور بشه و برقرار . دلم بند شده بهش ، امید دارم .
ایمیل تشکر اومد . خوشحالم کرد. امید داد بهم تو این روزایی که یه سرم توییتره و یه سرم رو کتاب دلمُ لرزوند.
برام دعا کنید که بشه اون چیزی که باید بشه . که اگر نشد هم هنوز سرپا می ایستم و آهسته و خونسرد میجنگم.
قلبم واسه این کتاب میره ، جونم براش میره ، میدونم هر چقدر که آدمیزاد بره جلوتر اونقدر ذهنش سیال و روونه که تفکراتش مثل آبِ رودخونه تغییر میکنه ولی من میخوام یه اعتراف کنم ، یه اعتراف که محکم پاش وایسم ، اینکه به جرات میتونم بگم بدون شعار و تعارف با خودم بدون اَدا اطوار اینقدر ذهنم رو تحت الشعاع قرار داد که هروز بهش فکر میکنم و تو ذهنم نکاتش رو حمل میکنم با احتیاط ! دلم نمیخود صدمه ای بهش برسه چون انگار بعد بیست و دو سال یه معلم پیدا کردم که عاشقش شدم !!که میپرستمش که میتونم به جرات و با اعتقاد قلب بگم زنده گیمو داره عوض میکنه .تفکراتمو داره از ریشه میزنه . بدون شعار میگم بدون اغراق میگم باعث شد تمرکزم رو بیشتر کنم و هر روز یه قسمتی ازش رو وارد متن ِ زنده گیم کنم. شجاعت تغییر چیزیه که من از "تارا " یاد گرفتم و عملی کردنش بدون سروصدا در سکوت و با خنده های همیشگیِ پرمعنا از "آتش بدون دود "، تکرار کردنش رو از "سوگند" اونجایی که میخونه "برنده اونه که میتونه خون سرد و آروم بجنگه" .یا اون تیکه مش که میگه "هر یه ترس رو صد بار بکش"
ممنونم که به من فهموندی من اون چیزی نیستم که دارم نشون میدم و خودِ حقیقیِ پنهانی دارم که هنوز راه کشف کردنش رو باید یادبگیریم . و هزاران بار ممنونم باز هم از انسانی که این کتاب رو بهم معرفی کرد شاید تمام قصه همین بوده . و چه خوش شاملو برای آمان جان سرود :
دختران دشت ! دختران انتظار ! دختران امید تنگ در دشت های بی کران
کمی متن خوانی کنیم از کتاب:
+آدمیزاد تا وقتی کاری نکرده اشتباه هم نمی کند؛ عقیم بچه معیوب به دنیا نمی آورد، مرده سنگ نمی پراند تا سری را بی جهت بشکند و کسی که ساز زدن بلد نیست خارج نمی زند.
+وقتی برای بدست آوردن چیزی باید آن را تکدی کنی، همین مسئله نشان می دهد که آن چیز بسیار بی ارزش و بی مصرف است.
+عجب دنیایی دارید شما و دنیای آدم هایی مثل من ، در برابر دنیای شما چه قدر حقیر است واقعا !
+باید بگذرد تا انسان حس کند که گذشتنی بوده است و دفع شدنی
برای تو دی ماه عزیز که خالی نمونی.
سوره شعرا! مثل اسمش میمونه ، شاعره انگار ، روایتگر داستان هایی از تکرارشون برای قلب و روحم خسته نمیشم. قرآن و ارتباط من باهاش یه رابطه عجیب و پایداره. یه آرامش ، یه بغل محکمه که شاید از سیزده سالگی سفت و محکم گرمم کرده و بارها در گوشم گفته : میدونم میترسی ، میدونم سخته ، میدونم اشتباه کردی ، میدونم پشیمونی ولی زمان رو از دست نده! بیا از دایرش بیرون ، بازم خودت رو روبراه کن ،فکر کن ، شک کن، اشکالاتت رو پیدا کن و درست تر قدم بردار.
سوره شعرا از محکم ترین قصه ها روایت میکنه و برای من تو این روزهای جوانی مثل یه ابر سفید و تپل میمونه ، لبخندم میکنه و از روشناییش لذت میبرم.
* عنوان رو میبینید باز هم شاهکار حضرت مولاناست از یه سایتی ی کردم این قسمت رو :
(((اونجا که در مضمون حدیث «الحکمه ضالة المؤمن»، آن حکمت گمشده را که اهل ایمان به دنبال کسب و فهم و درک کردن آنند، حکمت قرآنی میداند.مولانا تنها به ظاهر قرآن توجه نمیکند چرا که نتیجه آن را جز تباهی و گمراهی نمیداند و چون در مقام مثل، ظاهر قرآن نظیر حکایت آدم در ظاهر حرف و لفظ است، ولی در باطن، روح، راز، حقیقت، کلام و قول حق است که از نقش حروف و الفاظ ادراک نمیشود
)))
بلاخره قسمت شد پادکست هلی تاک رو گوش بدم ،این قسمتی که گوش دادم خود منم انگار.
بهرحال این روزها راضی (ترم) و همه چی آسونه و نرم میگذره؛ اعتقاد دارم هر چیز مسمومی رو از زندگیم جدا کردم و خیال آسوده تری دارم برای ادامه دادن ، انرژی زیادی میخواد ، انتخاب های درست رو میگم ولی یاد گرفتم بی رودربایستی از هر چیزی که مال دنیای من نیست، شبیه من نیست ، دوری کنم. بی حرف بزارمش کنار و با لبخند و به دید تجربه از کنارش بگذرم.
امسال لیلی سبزه نارنج گذاشته و من یدم آوردم تو اتاقم روی میز کنار گلدونی که رفیق جان بهم داد گذاشتم. لبخند میشم از دیدنش ، کنارش سکوت شیرینِ اتاقم فقط با صدای شعله های بخاری بهم میخوره و من برای هزارمین دفعه خیره میشم به صفحه دوبعدی لپ تاپم.
یه لیست بلند بالا نوشتم از کارای عقب افتادم و (برآنم!) که همتی کنم و از این حالت موشن و فعال نمایی به اکشن تغییر موضع بدم. به خودم قول دادم تا سه روز نهایتا آینده هفتصد تا دیتا رو تا سطح اپن اکسیال گراندد تئوری برسونم ولی با این سرعت یکم بعید بنظر میرسه.
چپتر یک پایگاه داده هنوز تموم نشده و بدشانسی اینجاست که دفتر نت برداریامو تهران جا گذاشتم! کلاس پایتون لنگ درهوا موند و من فهمیدم هیچ درکی هنوز رو تحلیل مسئله ندارم ، استادمون یه پسر جوون ،تقریبا بااستعداد خوش برخورد و متقلبه :)) ( پایان نامش همش کپی بوده از اون لحاظ عرض میکنم) آخر جلسه سوم فهمید زیاد سر درنمیارم و گفت مشکلت اینه که نمیتونی ریاضی وار فکر و تحلیل کنی! قرار شد یه جلسه باهاش رو کاغذ مسئله حل کنیم که من فکرم ریاضی طور بشه که اونم قسمت نشد.
قراره خیلی کآرا کنم که به خنده میوفتم از حجم عجیبی که ساختم ازشون! مثلا یکیش همین زبان خوندن کوفتیه، مقاله خوندن از مدیا ، پادکست با کست باکس ، ورزش کردن و بلاه بلاه بلاه
روزای کرونا! قطعا برای فرزند سالهای بعدم از " عشق سالهای کرونا :))" تعریف میکنم. میگم که روزایی بود که با همه عشق و جوانی دنبال زندگی و کار و آرامش بودیم ولی هیچی رو هیچی بند نبود. دنیا و آدماش خاکستری و خودخواه بودن. بهش میگم دخترم یادت باشه همیشه برای همه چیز وقت هست و همیشه برای تو یه جایگاه! پس خونسرد باش و آروم و حواست نه فقط به خودت به محبت و مدارا با آدمای خوب زندگیت باشه. براشون وقت بزار و هیچ وقت نگو " الان نمیتونم "!شاید لحظه ی بعدی وجود نداشته باشه.
* این هم برای اسفند ؛ نوشتن این روزا ازم انرژی میگیره ولی همه قصه هام گیره شدن تو ذهنم ، همه اتفاقای گذرا پرت شدن بیرون و تمیز و روبراه آماده سال پیش روام، امیدوارم این سال ،سالی باشه با اشتباهات کمتر ، انتخاب های عاقلانه تر! دورهمی های باکیفیت تر و صدای خنده های بیشتر!
کابوس این روزا
نصفه شب از خواب میپرم و میگم یعنی وقتی بیست و هفت سالم بشه بچه دار میشم؟ و بعد همینطور که منتظر جوابم با دست میزنم رو پیشونیمُ میگم خدای من بیست و دو سالم شد.
عصبیم ، استرس دارم، بیشتر اوقات کلافم، و اینکه داره تبدیل به عادت میشه بیشتر رو نِروَمه ، اینکه مدام غُر بزنم ، گریه کنم، به یه جا خیره شم، و تو خونه راه برم ! این منو آسی میکنه.
کابوس این روزا
نگران آدمای زندگیمم، دلم میخواد این تلفنی بی صاحابُ بردارم زنگ بزنم بگم : " ببیین من عین بازیگرام نمیتونم بدون دیالوگ حرف بزنم فقط بهم بگو حالت خوبه؟ مراقب خودت هستی؟ و تند بگم خیلی دوست دارمُ و تندی گوشی رو قطع کنم" میترسم ، میترسم بغضم بترکه وسطش و نتونم تحمل کنم .
وضعیتِ بدیه، نگران رشتم ، نگران تهرانم، نگران گرگانم! همه محاسبات بهم ریخته یه رخت شور خونه است انگار ، بی درُ پیکر ، شلوغ، پر سر وصدا ! چی شدیم؟ چه بلاییه؟
کابوس این روزا
همه دنیا میدونن من مریض دوییدنم، حالا که حبس شدم فقط میتونم ورزش کنم و خوشحال باشم روزی پونصدتا کالری میسوزونم !
وسط تمرین به زندگی فکر میکنم، به سرعتِ دیوانه وارش برای گذشتن و رفتنِ پیوسته!! اینجا هم گریه میکنم، بله، دُنت دابت ! اگه یکی ازم بپرسه تو این روزای کوفتی دختر " هَو دیجیو گِت ثِرو ایت؟" میگم " ویپییینگ گِرل!"
وسطِ پِلانکِ یه دقیقه ای به زندگی فکر میکنم، دوتا کِلَپینگ کرانچ وامونده رو نمیکشم و دیگه وسط جامپام نمیخندم!
حس میکنم لِه شدم، خراب شدم، یکی داره خفم میکنه ، و فقط دلم میخواد تموم شه امسال و شرش کم شه.
کابوس این روزا
با همه گریه و زاری و دلتنگی، سعی میکنم قوی بمونم، بخندم، برقصم، نوش آفرین گوش بدم، کیک درست کنم. کلوچه بپزم، میوه خشک کنم، فیلم ببینم، درس بخونم و فقط امید داشته باشم بیرون این در ، فردای این شب یکی منتظرمه که بغلم کنه ، سفت و با خنده ، مثل اون نوشته صفحه ی فهیم تو چشام نگاه کنه و بگه :
دخترم ، "فِشنگا تموم شد، چراغا رو خاموش کن ، بیا بغلم".
و دخترمو شیطون بگه، جوون بگه پر از روشنی و امید بگه ، بگه زیاد بگه.
با امروز میشه تقریبا یک سال کوفتی که میخوام سریال this is us رو شروع کنم برای تقویت زبان! و امروز بالاخره سه اپیزود اول سیزن یک رو دانلود کردم. بارها گفتم که نفس عمل مهمه؟ مزخرف گفتم ایندفعه هرکی شروع نکنه و این سریال خفن رو نبینه خره!!!
این روزا با حرف زدن با "شوکا" میگذره ،"کارن" اومده خواستگاری و اوضاعِ روحیش بهم ریختست، خانواده ها! و هیهات از خانواده ها ، من سه سال تمام با شوکا و کارن زندگی کردم و میشناسمشون و میدونم چقدر عجیب بود این رابطه و چقدر فراز و فرود داشت و چقدر شیرین دووم آوردن و سنگای رابطه رو باهم گذاشتن و آوردن بالا، حالا رسیده به تو کاری و گچ کاری و بلاه بلاه بلاه .
امروز دومین مرتبه بود که سرپا نیم ساعت حرف زدم و حرف زدم و چایم یخ زد و تُف کردم بیرون! اعصابم به کل ریخت بهم و بعد قطع کردن گوشی خودمو تو پنجره ی اتاقم که روزا سبزه نگاه کردم و گفتم" هِی چته؟ بچسب به خودت هنوز پِی ساختمونتو نکندی دلشورهٔ گچ کاری خونه ی همسایه رو داری؟ "
حالم بد شد ، حالم بد شد که بعضی وقتها حواسم به خودم نیست. که دیگه رها پیشم نیست که بغلم کنه بگه " عوضی یکم برا زندگیه خودت جون بکن، بسه بقیه ،بسه"
امروز تا تونستم پیاز خوردم با غذا و گند زدم به معدم و کل بعداظهر " آی هد ناشِس !!!" پاشدم ورزش کردم تا یکم حالم جا بیاد و دوباره بچسبم به کارُ بارُ زندگی، خیلی عقبم و میخوام بزنم تو صورتم و بگم " پامیشی یا با اُردنگی پات کنم؟"
پ.ن: من آدم امر به معروفِ نزدن حرف زشت و بدم چون میدونم همه این حرفای زشت تاثیر بزرگی روی آینده خودمون و فرزندانمون میذاره ،مخصوصن که دختر باشی ، مخصوصن که بخوای سالهای دورِ آینده مادر بشی ،اصلن نخوای خودت که هستی ! وجود خودتو ناآروم و عصبی نمیخوای که!؟ ولی اینایی که نوشتم با همه تند بودنش فقط جنبه تخلیه کردن داره ولاغیر:) هنوز همون زهرای گل و گلابم که از حرفم هوارتا گل و بلبل در میشه :)))
سو گایز ، پاشید بتیم خودمونو و صفا بدیم که من یکی که حالم از بیشتر امسال بهم خورده و فقط دلم میخواد تموم شه . پاشیم درست حسابی جلا بدیم این گردُ غبارِ کوفتی رو .
پ.ن 2: فقط یکی باید باشه تعداد دفعات کوفتی گفتن من رو بشماره:))
من همیشه یه پسر دوستِ خودخواه بودم ! پس اگر تا الان دنبال دلیلی میگشتی که ازم متنفر بشی فکر میکنم دلیل خوبی باشه به شرط اینکه دختر باشی البته!
واگر پسر باشی وای بحالت . دنبال دلیل میگردی که از من متنفر بشی؟ منو باش واسه کی به آب و آتیش زدم ، ماهی کردم تو حلقم، تا خرخره خرما خوردم تا توی بزمجه از من متنفر شی ، ذلیل مُرده ؟ شیِم آن یو . الان عصبانی ام از جلو نامه برو کنار.
.
فکر نکن نظرم عوض شده ها فقط پایان خوبی برای نامه نبود هنوز حرفامو نزدم پدرسوخته.
میگفتم ؛ اوایلِ دوره ای بود که مامانا میگفتن «دیگه خرس گنده شدی » میدونی یعنی چی ؟ یعنی من دیگه فهمیده بودم بچه ها رو لک لکا نمیارن و همش زیر سر همین در و تختست که خدا جورشون کرده ! فهمیدی دیگه ؟ امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی که شب تولد هیجده سالگیت باشه یا حداقل یه شب قبلش وگرنه شیرمو حلالت نمیکنم بچه ی منشوریه بی نزاکت.
خلاصه من همون دوره برات اسم انتخاب کرده بودم . همون دوره که قصه مینوشتم و کی کلاس داستان نویسی میرفتم . آره تو یکی از نوشته هام رو شخصیت داستانم اسم ماکان گذاشتم و یهو دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم : خدای من این ناعادلانست من یه پسر میخوام . من یه پسر میخوام که اسمشو بزارم ماکان .همییین الان .بدون باباااش. همین الاااان.
تعجب نکن اسمت ماکان نیست (البته اگر هنوز پسری) نه انتخاب باباتم نبوده ، هولم نکن بهت بگم ، روز بد نبینی بچه یه گروهی دراومد که بهشون میگفتن ماکان بند ! خواننده بودن . اونجا بود که تو یکی از روزای گرم تبریز وقتی کناریم صدای موبایل کوفتیشو برد بالا و گفت : واااای من عاشق ماکان بندم . اول به انتخابم تو دوستی شک کردم و بعد همون لحظه کیفمو درآوردم و از روی زمین کشیدم (خودت دیوونه ای ) و بعد طوری که خودم فقط بشنوم گفتم : اسم اون بچه رو بزاری ماکان باید از روی جنازه من رد شی!( بهرحال مامانام تو جوونی خُل و چل بودن دیگه نیشتو ببند).
پس من موندم و توی مجهول و شبایی که صدات میزدم ببین پسرم(من میدونم تهشم دختر میشی منم عاشقت میشم،صبور باش و ادامشو بخون )امروز افتضاح بود حال مامانت بده یکم حرف بزن و من زیر آسمون عجیب و جادویی تبریز انتظار داشتم تو حرف بزنی تویی که بعضی وقتا عصبانی میشدم از اینکه به فکر اسمت نیستم و صدات میزدم شهریار .اون وقتا بچه ها زیاد میخوندن ازش ، منم عین باقالی نگاشون میکردم و ته همه شعر خوندناشون میگفتم ساغول! ( مدیونی فکر کنی از سه سال زندگی تو تبریز دو سه تا فحش یادگرفتم و یه ساغول )
همه ما دخترا فوبیای«بچه دار نشدن»داریم اینو بابات نمیفهمه فقط واسه ماست .اینو تو یکی از شبای تا صبح بیدارِ امتحان و دورهمی فهمیدم همون شبایی بود که علیرضا با فاطمه بعد دوسال کات کرده بود و گفته بود به پوچی رسیده !( حلالت نمیکنم اگه آلبرکامو بخونی )شبایی که بلبشو راه مینداختیم که زود تند سریع بگو اسم بچه تو چی میخوای بزاری یهو غزال زد زیر گریه گفت « من میدونم تهش بچه دار نمیشم !»اون موقع زدم رو دوش خودمو گفتم بیا همتون یه مشت توهمیِ ترسویین ، نترس تهش یه چیزی میشه دیگه !( این تیکه تحت تاثیر صدو یکمین بار گوش کردن آهنگ آخر رضا صادقیه عزیزم )
مامان بزرگت گیر داده بود اول اسم بچه هاتون باید با «ل» شروع بشه . میدونی دیگه مامان لیلا رو میگم . بعد نه اینکه دوست داشت منو زودتر شوهر بده هی هم اصرار میکرد اسمشو یا میزاری لیلی یا لعیا یا لیا ! (بدبختی عاشق دخترم بود ) من همشونو دوست داشتم ولی میدونی به خودم گفته بودم تو یه دعوا نمیخوای با شوهرت کنی ؟ بسه چقدر سکوت !( ایندفعه رو با ارفاق قبول میکنم مامان تو حتم به یقین خیال پردازیه که دومی نداره ) آره توهم زده بودم که ازدواج کردم و سر اسم خوردیم به مشکل من میگم لیا اون میگه روجا!خلاصه که سر اون دعوای خیالی، بابای خیالیت گفت : ببین زهرا جان یا روجا یا !( هی ام انگشت اشارشو واسه من جلو عقب میکرد !) میدونی مردا وقتی دوتا یا میارن یعنی چی ؟یعنی عزیزم کار داره به جاهای باریک میکشه الان حالم خوب نیست باید بیای نزدیک بغلم کنی بگی«طوری نیست عزیزم حلش میکنیم باهم »
خلاصه که عاقلانش این بود اون بنده خدا هم خلاقیتشو نشون بده و درست نبود خون خودمو سر یه روحِ خیالی از بابات کثیف کنم. و در جواب حرفش یه ماچش کردم گفتم : عزیزم شب در موردش حرف میزنیم ( آره خوب خیلی خارجی طور ، کیف میکنی چه مامانی داری؟)
حقیقتا مامان عجیبی داری . تو بیست و دوسالگی هنوز میترسه. هنوز ضعیفه و هنوز وقتی پیچش شُل میشه هیچ کس نیست سفتش کنه . هنوز منتظره فشنگا تموم شن و هنوز شبا تو اتاق کوچولوی خالی خودش به مهتاب خیره میشه و با تو حرف میزنه!( همین الان پاشو بیا بوسم کن به باباتم محل نذار من یکم حال کنم ، خیلی بوسم کنا مثلن وسطش بگم چتهههه بچه باز چی میخوای ! تو هم بگی هیچی قشنگم فقط ماچ! )
برای مامانت حالا مهم نیست تو دختری یا پسر فقط و مدام ته همه درد و دلاش میگه صبح میشه این شب صبر داشته باش . اگه دختری صدات میکنم شوکا و اگه پسری تیام ! اینام موقتی ان ، اینا هنوز از رو دل نیستن فقط میدونی وقتی آدم بایکی حرف میزنه دوست داره با اسم کوچیک خطابش کنه و خب درسته تو نیستی ولی آدم روبروشم دوست داره اسم کوچیکشو از گلوی اون بشنوه . میفهمی چی میگم بچه؟ (بعد این نامه فیلم در دنیای تو ساعت چند است رو نگاه کن اونجایی که فرهاد به گلی گفت : صدای خودشه ، اسم من ، گلوی گُلی !)
حالا پاشو پاشو خرس گنده بریم مطب واکسن کوید -19 تو بزنیم . ( ببین من طاقت ندارما جیغ میخوای بکشی دست باباتو میگیری میچلونی جیغ میکشی !!)حالا میتونم یکم بگم اگه دردم داشت میارزه نمیدونی این کوفتی چی بود؛ چی کار کرد . یادم بنداز تو نامه بعدی برات تعریف کنم ( چرا تو راه مطب تعریف نکنم ؟) .
هیجده سالت شده دیگه حرفای مهمو باید تو راه بهت بزنم ، حرفای مهم با یه مقدمه شروع میشن و تهش به اونجا میرسن که عاشق شو ولی درست . میدونی تا یادم نرفته بزار یه پیام اخلاقی برات بچپونم تو نامه، یادت باشه (صرف تحصیل کرده بودن آدما تضمینی برای سلامت روانشون نیست ، تضمینی برای عبرت گرفتناشون از کتاب خوندناشون نیست )
خلاصه اینکه تو راه برات تعریف میکنم بالاخره سال تحویل چیکار کردم، بالاخره تونستم سازی یاد بگیرم، از دانشگاه چه خبر ؟ و بعد تهش با این جمله ها تموم میشن که« من وقتی با پدرت آشنا شدم». حرفای مهم تهش باید شوکه کنن آدمو . پس پاشو لباساتو بپوش من دنبال جمله بندی پایانی حرفام باشم تیام جان ( اگر شوکایی بیا تو اتاق کارت دارم از تو یخچال دو سه تا شیرینی هم بردار با خودت بیار قندم افتاده مادر)
این متوجه شدن خیلی ارزشمنده. این که در مواجهه شدن های اول دو نفر خودشون رو جوری نشان میدن که قوی و شکست ناپذیرن، آلن دوباتن میگه: «وقتی معشوقمان را اندوهگین و دچار بحران، گریان و ناتوان در مقابل شرایط میبینیم مطمئن میشویم که با وجود تمام محسناتش شکست ناپذیر نیست،او هم گاهی سردرگم و سرگشته است. »
و بعد نوبت به شروع التیام دادن میرسه. و این مورد به قول کتاب میشه نقطه کانونی عشق! برای شنیدن وقت میزاره، حرف میزنه، میدونید چی میخوام بگم؟ شبیه لباس اتونکشیده ای نباشید که هیچ کس برای مراسم یه ساعت بعد روش حساب باز نمیکنه،حوصلشو نداره، دم دست باشید و اتوکشیده، آماده باشید برای شنیدن،برای درک کردن،برای پذیرفتن اینکه اون خدا نیست گاهی کم میاره.
کتاب میگه عشق زمانی اوج میگیره که ما میفهمیم یه نفر تو این رابطه دچار آشفتگیه و وقتی تو درکش میکنی حتی خیلی بهتر از خودش یعنی تو به نقطه ای رسیدی که بهش میگن نقطه اوج در عشق ( بنظرم نکته جالبیه)
یکم جلوتر که میره این موضوع رو بازتر میکنه، میگه خوب حالا که فهمیدی شکست ناپذیر نیست حالا باید بفهمی اون ممکنه گاهی مثل کودک رفتار کنه،خیال پرداز باشه،امیدوار باشه گاهی بدبین باشه،شکننده و یا چندوجهی باشه. کتاب میگه اینطور میشه اقرار کرد که «آنطور که جامعه میپندارد، احترام برانگیز،یا عاقل،با ثبات یا عادی نیستیم»یعنی میگه وقتی برای هم رو شدید ، وقتی نقاب رو برداشتید و خود بامزه و باحالتونو نمایش دادید( اینها همه قبل شیفتگیه یعنی بعد اینکه اصلا کشش و تمایلی بهم داشتید) وقتی همو قبول کردید و درک شدید ،حالا تبریک میگم شما هیچ رازی پیش هم ندارید.
یه مقدار در مورد هم آغوشی حرف میزنه که من متوجه شدم جلوتر بخش .س.کسیسم کتاب سانسور شده! در اینجا به موارد جالبی اشاره میکنه که خلاصشو میگم « جذابیت جنسی اولش یه پدیده فیزیولوژیکی ه،هورمونا بیدار شدن،اعصابت تحریک شده ،میگه ولی فراتر از اینه جذابیت جنسی طرف مقابل یعنی تو پذیرفتی که الان زمان اینه که احساس شرم و احساس تنهایی رو بکشم !»
جلوتر اشاره میکنه به اینکه این شرم و احساس گناه هم آغوشی در همه دوران ها سرکوب شده ، پس نگران نباشید و احتیاط رو کنار بگذارید شما در هم آغوشی میفهمید که یه لول رفتید جلو و چیزای جدید تری رو کشف خواهید کرد .
+ پ.ن: قسمت دوم یادداشت تا قبل از بخش خواستگاری/سیر عشق اثر آلن دوباتن
دارم به درخت انگور کنار پنجرم که برگای سبزش کم کم دارن قد میکشن نگاه میکنم ، یه نور بی حال افتاده وسط اتاقم، صدای شعله های بخاری دیواریم سکوت رو میشکنه،صدای گنجشک های کوچولوی وروجک ریز ریز و آهسته میاد،
دلم میخواست دیوارای اتاقم رنگ داشتن یا حداقل یه کاغذدیواریه راه راه سبز خزه ایه کرم سیر!یه میز چوبی سفید،و احتمالا دلم یه پرده پفکی به رنگ سفید بنفشه و نیلی محو میخواست . یه گرامافون رومیزی مثلن با چوب راش از اونا که تو پارکینگ پروانه بودن، چرا پارکینگ پروانه؟ کلکسیون خاطرست ، فکر کن با اون گرامافون یه زن و شوهر دهه سی چهل وسط یه حال کوچیک بعد سال نو میرقصیدن!
دلم میخواست پنجره ها جاشون شیشه های قدی بود ،تو طبقه هفتم یه ساختمون هشت طبقه، یه صندلی راک مبلی سربی تیره با یه ن طرح ترمه پهلوش، یه کتاب از اینا که اخرش خوب تموم میشه
دلم میخواست تو هوا بوی Valentina Assoluto بیاد، یه دامن چهل تیکه با یه تاپ بهاری شرابی روشن تنم بود ، یه گربه داشتم که اسمش وانیل بود ،موهام اونقدر بلند شده بود که دورم بازشون کرده بودم و وانیل با پنجولاش باهاشون بازی کنه.
خبری از جنگ نبود ، از بیماری، از بچه ی چشم گریون، از ماشینای تک سرنشین، از خونه های بی عشق، از دلآی ناآروم.
دلم میخواست زندگی چموش رو تو اون سال ها رام کرده باشم و رفیق کنار هم عمر بگذرونیم.
عیده مهم نیست هیچکدوم از اینا،داشتن ،نداشتن یا حتی فقط خیال کردن، همه جوره قشنگه،همه جورش میدونی یه جور مزه میده من کنار پنجره اتاقمم ارومم، و فقط میخوام هیچ موجی پرتم نکنه از زندگی بیرون. دلم میخواد بیشتر یاد بگیرم و بهتر و شفاف تر زندگی کنم. میدونی گاهی خیال کردن قشنگه،جذابه، گاهی لازمه ی زندگیه، ولی یادمون نره واقعیت رو فراموش کنیم ، زندگی واقعی رو یادمون بره، عزیزانمون رو فراموش کنیم، داستان همین بغل گوشمونه، قشنگی داشتن خانواده ست ، زندگی واقعی همینه.
خیال کنید، عشق کنید،صفا کنید، سال نوتون هم مبارک باشه.
درباره این سایت