امروز ضربان قلبم روی هزار بود یعنی آنقدر شوک ها و اتفاقات جالبی افتاد که تهش برای اینکه از ترس غش نکنم زودتر آمدم خوابگاه و فقط خوابیدم که بتوانم بیدار شوم و بعدش بگویند امروز خواب بود همه اش !

مثل روزهای دیگر آرام بیدار شدم رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم بعد از نماز یادم نیست چی گفتم فکر کنم برای هزارمین دفعه دستهامو تو خواب و بیداری برده بودم بالا و گفته بودم خیلی دوستت دارم عزیزترینم

ساعت پنج و نیم بود که چای گذاشتم و آرام و باملاحظه نشستم پشت میز کارم و صبحانه خوردم توی تاریکیِ رو به روشنایی . دیشب که داشتم متن های قدیمی را میخواندم از روی سالنامه یادم آمد یک شهریور بابا گفته بود " دختر این چشما امانته دست تو ، فقط یه کلیده برقه بزن و حالشو ببر موافق نیستی؟ و بعدش یادم می آید خندیده بودم و باحالت تسلیم گفته بودم قول دَدی !"برای همین چراغ مطالعه ی نیم وجبی ام را روشن کردم و مشغول شدم تا ساعت هفت صبح کتاب خواندم . این دوکتابی که موازی شروع کردم برایم مهم اند یعنی فهمیدنشان و یادگیریشان فقط جان میدهد برای صبح ها!

یکی "موهبت کامل نبودن" و موازی آن " درمان شوپنهاور" ! به جای این دومی دلم میخواست بروم و کتاب "هنر شفاف اندیشیدن " را بخوانم با ترجمه عادل ؛ هزار بار تعریفش را شنیده بودم و یادم است با آخر های پول کار دانشجویی ترم پنجم کتاب "انسان خردمند "را که نود هزار تومن بود از یک اپلیکیشنی که یادم نیست و دست دوم کتاب میفروخت لینک شدم به یک دانشجوی دانشگاه اصفهان که قصد فروشش را داشت و چهل هزار تومن خریدم و آن موقع نمیدانید چقدر حالم خوب بود! هر چند هنوز مانده تا تمام شود 

پول کار ترم ششم را هنوز نگه داشته بودم ولی برنامه ریزی ام برایش برای کتاب خریدن نبود و هنوزم نیست ! برای کارهایی به اسم "ببین فعلن از کتاب تخصص واجب تره"است .

کتاب هنر شفاف اندیشیدن تقریبن شده پنجاه هزار تومن و من توی خط مترو به بچه ها گفته بودم اینقدر دلم میخواهد این کتاب را بخرم و بخوانم که فقط خدا میداند بعد یکی از بچه ها گفت "من خونه دارم یکی اضافه این دفعه که رفتم شهرستان برات میارم" . بعد من رو کردم به آسمان با صدای بلند گفتم " یعنی همینقدر با معرفتی لعنتی؟" بعد همه خندیده بودند برای این جمله ام

 امروز صبح موقعی که مبحث آخر آزمون تی را در spss تمام کردم و آماده شدم که بروم دانشگاه کنار آینه سالن وقتی که داشتم مقنعه ام را درست میکردم زینب داد زد خسروی نرو برات سوپرایز داریم ! بعد همینطور که قلبم را گرفته بودم گفتم " دختررر آروم تر راه های قشنگتری هم برای کشتن من میتونی پیدا کنی " بعد از پشت سرش کتاب را در آورد، کتاب "هنر شفاف اندیشیدن " گریه ام گرفته بود قلبم را گرفته بودم و پلک میزدم و هی میگفتم "نههه امکان نداره شوخیت گرفته با من ؟؟" رفتم دم اتاقشان و صفیه را بغل زدم 

+ دختررر هیچ میدونی الان تو یه حال عجیبیم؟ چطوری آخه؟؟

با آن صورت مهربانِ همیشه لبخندش گفت 

- خودمم باورم نمیشه داشتم کتابامو مرتب میکردم که چشمم بهش خورد انگار واسه خودته  انگار واسه تو فرستاده شده حتی خودمونم سوپرایز شدیم واسه خودمم عجیبه 

دیرم شده بود ولی آن قدر با آرامش بغلش کردم و لبریز از خوشی بودم که نمیخواستم از بغلش بیایم بیرون .

بعد از کلاس رفتم نماز . موقع تمام شدن گوشی ام را چک کردم و دیدم شماره تهران است و ناشناس زنگ زدم و اپراتور جواب داد " شما با پایگاه سیویلیکا تماس گرفتید برای" دستم رفت روی قلبم خدای من نههه من طاقت این یکی را ندارم وصل شدم به آن طرف خط 

_ سلام خانم خسروی . خوب هستید ؟ برای درخواست همکاریتون امروز میتونید تشریف بیارید ؟

و من نمیدانم چطور خداحافظی کردم !

 

آقای وجودی به قول خودش ورودی 76 رشته عمران دانشکده فنی تهران! و به قول من که پشت بند حرفش گفتم دقیقن همان سالی که من به دنیا آمدم و گفت : چه زود پیر شدیم پس!فارغ التحصیل ارشد زله ! برایم محکم و مسلط از اهداف و کارهایشان گفت از پایگاه سیویلیکا و بلاه بلاه بلاه از خودم پرسید از اینکه بگویم چه ها بلدم.

حرف زدم. حرف زد.حرف زدم. حرف زد 

+ نظرم اینه که یک ماه ب قسمت دفتری ما آشنا بشید ، من هدفم چیز دیگریست اما باید اول با تمام ابعاد و زوایای کارمان از بیس آشنا بشید ، گزارش میخواهم حالا بعد از 6 روز یا یک ماه به خودتان و عملی بودنتان و خلاقیتتان بستگی دارد. 

و من گفته بودم

- موافقم . اگر به دردمجموعه بخورم میمانم و اگر نه که هیچ

و گفت : یکی از خانم هایی که با ما همکاری میکردند بعد از چندسال معرفی شدند به دانشگاه امیرکبیر و الان آنجا مرکز علم سنجی امیرکبیر را راه انداختند 

و تمام شد ! من اسمم روی سالنامه روبرویش بود که هر چه میگفتم مینوشت و نت برمیداشت . نمیدانم چه ها نوشت فقط میدانم ترسیده بودم و دوست داشتم زودتر بروم بیرون . ترسیده بودم از کار از اینکه نتوانم از اینکه " من نمیتونم نه نمیتونممم"

کل راه تا خوابگاه پیاده آمدم . بالای سرم را نگاه میکردم نان خرمایی هایم را درآورده بودم و انداخته بودم توی دهنم و دولپی میخوردم  . هی توی دلم شاکر خدا بودم امروز از آن روزهایی بود که میشود اسمش را گذاشت "روز واقعه!" برای مهم نیست این یک تغییر اساسی ست یا اصلن یک آشنایی، یک شوک یا هرچی  و بعدش شاید  خداحافظی از مجموعه شان . برایم این مهم است که دلسرد نشوم و ناامید ! که من هستم و بهترین خودم هم هستم .که اگر هم نشود مهم نیست مهم مسیری بود که از آن لذت بردم.

 

رب اوزِعنی اَن اشکُرَنعمتک التی اَنعمتَ علیَّ

امروز میخواهم که به من توفیق دهی همواره شکرگذار نعمت های تو باشم 

 

+ عنوان ؟ از جانانم مولوی 

خوش باش که هر که راز داند      داند که خوشی خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر    شاکر هر دم شکر ستاند

شکر از شکرست آستین پر       تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی      در ذات تو تلخی نماند

گویی که چگونه ام خوشم من   گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان نکن ولیکن         در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقه وفا نیست     گوش تو به گوش ها رساند

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اندیشه خاطرات مهندس از سه سال زندگی مشترک ... فرداد استیل|درب استیل،نرده استیل،نرده شیشه ای،پارتیشن شیشه ای Dan فروشگاه اینترنتی تیدا استور وبلاگ تحقيقاتي متالورژي درب اتوماتیک و راهبند آی دُر Nattalia سمپاشی سوسک موریانه در استان اصفهان